ترمز ماشین تکانی به مسافرها داد و مینیبوس با نالهای خشک ایستاد. شاگرد از روی چهارپایه برخواست و ریسمان بسته به دستگیره در را کشید. پای در ایستاد و چشم اش دنبال دستها بود تا آخرین مسافری که بقیه پولش را گرفت و پیاده شد، مندعلی شوفر به عادت، نگاهی در آیینه بالای سرش کرد و سایه روی صندلی آخر را به شاگردش نشانه رفت. شاگرد خودش را رساند بالای سر زنی پیچیده در زیر چادر که یک شانهاش از صندلی بیرون افتاده بود. شاگرد صدایش را بلند کرد و گفت: آخرش. زن از خواب پرید. جفت چشمانی درشت زیرانبوه موی فر خیره به او بود. زن سر برگرداند واز پنجره به بیرون نگاه کرد. شاگرد پرده را کشید و دید زن را کور کرد. زن با زبان نیمبندی گفت: بعد اینجا... شاگرد گفت: خونههامون. زن برخواست و با تردید به طرف در ماشین رفت. پا روی پله نگذاشته بود که شاگرد صدایش کرد: کرایه. زن بریده جواب داد: پولندارم. شاگرد خیز برد به سمتش و مندعلی صدا زد: جمشید، شاگرد عقب کشید. مندعلی در را پشت سر زن بست.
زن ایستادهمان جایی که پایش به زمین رسید. نگاهی به دوروبر انداخت و خودش را در روستایی کوچک پیدا کرد. تهمانده روز از سربام گلی خانهها جمعمیشد و سایه درختان را محو می کرد. جلو در خانهای زنی از مسافران مینی بوس زنبیلاش را زیر و رو میکرد اما پیدا بود تمام حواساش به زن غریبه است. زن برگشت دنبال مینیبوس که در راه خاکی به سمت جاده دور میشد. راه از سر جاده میآمد تا همینجایی که زن ایستاده بود و از آن به بعد باریکه راهی میشد به سمتی که از آن باد خنکی میآمد و انتهای آن باغات و مزارع ده بود. پای زن نای بردنش را نداشت، شب را بیخبر از مقصد همراه جادهای رفته تا سپیده صبح به شهری غریب رسیده بود، تا ظهر هم تمام شهر را پی جایی برای گذران شب بیحاصل گشته بود. یک ساعت خواب جان دوبارهاش میداد اما فکرش را نمیکرد مینیبوس خاموش ته گاراژ سر از اینجا دربیاورد.
-بخشی از کتاب-
یکی از بهترین رمان های فارسی که در این چند ساله خوانده ام. تصویرسازی های فوق العاده و پیوند عالی با تاریخ معاصر. شخصیت پردازی های ملموس و جذاب و فضاسازی هایی که پیوند ادبیات و سینما را محکم می کنند.
5
بسیار عالی، با متنی شیوا، روان و قصهای فولکلوریک، دستمریزاد به جناب شاهپوری بابت این خلاقیت و عزم جزمی که دارن.