سال ها از پی هم می دویدند، به کنار هم می نشستند، روزگاری به سر می آوردند، سپس از پای می افتادند و جای خود را به سال نو می دادند و با از پا افتادن هر سالی، عددی بر عمر دراز گیتی افزوده می شد.
در همان گیر و دار که گردش چرخ سال ۵۴۰ را از پرده غیب بیرون می کشید و بر صفحه تاریخ جای می داد. خداوند به ابی بکر ابراهیم، پسری کرامت فرمود. ابی بکر ابراهیم، مردی بیدار دل، خداشناس و طریقت دان بود. در نیشابور به دارو فروشی می پرداخت، محترم و معزز می زیست.
همسر ابراهیم، زنی پاک نهاد، خدا پرست، زهد پیشه و زاهد منش بود که بیست و چند سال آخر عمر را به خلوت نشست. در، بر هر کس و ناکس بست و تنها به پرستش خدای یگانه پرداخت.
اگر چه رابعه، صد تهمتن بود
ولیکن ثانیه این نیک زن بود
عجب آه سحر گاهیش بودی
ز هر آهی به حق راهیش بودی
چو سالی بیست هست، اکنون زیادت
که نه چادر، نه موزه داشت عادت
ز دنیا فارغ و خلوت گزیده
گزیده گوشه و عزلت گزیده
این زن و شوهر دیندار به دامن عنایت پیامبر گرامی اسلام دست زدند و به شرف نام عزیزش پسر را «محمد» نامیدند و «ابو حامد» کنیه اش کردند...
-از متن کتاب-