/صحنه یک کافیشاپ را نشان میدهد. در مرکز صحنه زیر نور موضعی یک میز با دو صندلی در طرفین آن به چشم میخورد. یک رومیزی با پارچه ترمه روی میز پهن است. یک گلدان، جاشمعی و یک شمع خاموش درونش و یک زیرسیگاری که درون آن کمی تفاله قهوه ریخته شده، روی میز است. مرد روی یکی از صندلیها نشسته است. فندکی از جیبش بیرون میآورد و شمع را روشن میکند. طوری به صندلی روبرو خیره میشود که گویی شخصی آنجا نشسته است، پس از کمی سکوت شروع به حرف زدن میکند./.
مرد: دیشب تا دیروقت بیدار بودم و فکر کردم میدونی به چی؟ /مکث/ میدونم! میدونم تو هیچوقت کنجکاو نبودی یا شاید برات مهم نبود. بذار خودم بگم. به خودمون به من، به تو، به ما./خنده تلخی میکند/ البته اگه...
/پاکت سیگارش را از جیبش درمیآورد و بهطرف مقابل تعارف میکند./.
-قسمتی از متن کتاب-