از در کافیشاپ که وارد میشوم، صدای همیشگی زنگولههای آویز مقابل در باعث میشود مشتریان بهسمت در نگاهی بیندازند. فضای دنج کافیشاپ با بدنۀ چوبی قهوهایرنگی نیمهتاریک است و موسیقی آرامی بههمراه عطر قهوه فضا را پر کرده است. نگاهی به اطراف میاندازم و بهسمت میز پشت پنجره میروم. چهار دختر و پسر در اطراف یک میز چهارنفره درحال نوشیدن قهوه و کیک هستند که گاه صدای خندههایشان تمام فضای کوچک کافیشاپ را پر میکند. در فاصلهای دورتر، دختر و پسری سردرگریبان همدیگر آهسته صحبت میکنند. نزدیک پیشخوان، دو دختر با گوشیهایشان مشغول هستند. با حضور من سرشان را بالا میآورند و من را برانداز میکنند. سپس نگاهی به یکدیگر میاندازند و حرفهایی بهآرامی ردوبدل میکنند، پوزخندی میزنند و دوباره مشغول گوشیهایشان میشوند. کاپشن خودم را پشت صندلی آویزان میکنم و آرام روی آن مینشینم.نگاهی بهسمت پیشخوان میاندازم. پیشخوان بدون هیچ نظمی پر شده است از وسایل زینتی. گویا صاحب کافیشاپ هرآنچه به دستش میرسیده، به یک گوشۀ پیشخوان و یا هرجایی که خالی بوده، پرت یا آویزان کرده است. قسمتی از کافیشاپ با وسایل سنتی و قدیمی ایرانی و قسمتی دیگر با وسایل تزئینی فرنگی پوشانده شده است. از همه بیشتر، قفسۀ کتابهایش برایم جذاب است، قفسۀ کوچکی که از تعدادی کتاب داستانهای کوتاه و بلند و اشعار و… پر شده است. پنداری فروغ و سهراب و پروین و شاملو غریبانه مسابقهای گذاشتهاند با صمد و هدایت و کافکا و جوجو مویز و… که کدام دمدستتر شوند! سراغشان میروم و در نگاه ملتمسانهشان، آنها را بههم میریزم. کتاب شعر فروغ را که خودم قبلاً آنجا گذاشته بودم، پیدا میکنم. نگاه غمگین فروغ از روی جلد کتابش مرا صدا میکند! کتاب را برمیدارم و به محل میز برمیگردم. نگاهی به کتاب میاندازم و لای کتاب را باز میکنم…