در شهر کوچکی مردی بود، بنام شمس الدین که او را شمس عاجز می خواندند. او از قدیمی ترین گدایان شهر بود. روزها در کُنجی از بازار می نشست و از عابرین طلب پول می کرد و بیشتر فروشنده های بازار هم او را می شناختند. چند روزی بود که شمس عاجز در بازار دیده نمی شد. مردم احتمال می دادند که شاید بیماری گریبان گیرش شده باشد. یک هفته و چهار روز گذشت که در بین مردم خبر پیچید، شمس عاجز ثروتمند شده است. هر کسی این خبر را میشنید از شدت خنده قطره اشکی بر گونه اش می چکید و برخی هم می گفتند: «از پولِ گدایی به مقام ارباب رسیدن هنر میخواهد.» تا اینکه یک روز شمس عاجز دوباره به بازار آمد اما این بار برای گدایی نیامده بود. جامه ی گران قیمتی که بر تن داشت چشم همه را مجذوب خود کرد. و همه از اینکه گدای شهر خویش را در لباس اربابی می دیدند، حیرت زده شده بودند. شمس هر آنچه که میخواست می خرید و بهای آن را می پرداخت. مرد شیادی که تازه وارد شهر شده بود از حرفهای مردم فهمید که گدایی به ثروت زیادی دست رسی پیدا کرده است. نشانی خانهی شمس را گرفت و روانهی آن شد. بعد از کمی گفتگو با شمس برایش نقل کرد که اگر بگوید چگونه این ثروت را مالک شده است، او هم کاری می کند که ثروت شمس دو برابر شود. شمس که تمام عمر خود را به گدایی و سادگی گذرانده بود، به طمع دو برابر شدن ثروتش راز خود را برای مرد تازه وارد اِفشا کرد. «مردی را دیدم که در کوچههای نزدیک بازار از شدت سرما به خود می لرزید. و او را با اصرار و خواهش های زیاد به خانه آوردم و او هم برایم تعریف کرد، زرگری است که گران قیمتترین یاقوت را از بغداد برای وزیر شهر آورده است. اما در راه، گروه راهزن ها به او حمله کرده و کاروان آنها را به غارت بستند و فقط او توانسته است از آن مهلکه خود و یاقوت را نجات دهد. و تصمیم دارد صبح به نزد وزیر برود و یاقوت را تقدیمش کند. شمس ادامه داد که مرا طمع به دست آوردن یاقوت حریص کرد. و هنگامی که مرد زرگر خواب بود، دست و پایش را بستم و یاقوت را برداشتم و به نزد وزیر رفتم، یاقوت را تقدیمش کردم و پاداش آن را گرفتم. ابتدا غلامی برای خود گرفتم و مقداری پول به او دادم تا مرد زرگر را از اینجا ببرد. مرد شیاد با شنیدن سخنان شمس به وجد آمد و با اشتیاق تعریف کرد؛ «در بخارا چشمه ای است که اگر کسی به اندازه ی پنج سکه ثروت داشته باشد و یکی از آن سکه ها را در چشمه بیندازد.