پری آینهی بالای داشبورد را پایین میکشد. انگشتهایش را روی ابروهایش میگذارد و لبهایش را جمع میکند. انگار که به چیزی توی کبودی تند رژ لبش خیره میشود.
ـ«در هر صورت ما که نمیتوانیم این همه راه را تا نوک تپهی شمارهیB5 شما برگردیم بالا. آن هم توی این همه برف و بوران! روشن کن برویم، دیرمان میشود.»
صندلی را کمی عقب میکشم.
ـ «کدام برف و بوران؟ دو تا بیشتر که دانه برف ننشسته روی زمین! این برفها هم مال خیلی وقت قبل است. تازه هوای اینجا تا آخر فروردین همین طوری است.»
آینه را بالا میدهد.