مادر از صبح مشغول رفت و روب و شستشو بود.
هربار که مرجانه میخواست کمکش کند با فریادش روبرو میشد و میگفت، تو برو بهخودت برس. اول صحبت رفتن به حمام بود و بعد آرایشگاه، بعد هم پوشیدن لباسی که تازه خریده بود.
مرجانهبا اوقات تلخی لباس تازهاش را پوشید و صندلهایش را بهپا کرد ویک وری روی مبل نشست. موسیقی ملایمی از رادیو پخش میشد، نوای دلانگیزی که بهگوش همه اعضای خانواده بخصوص خانمجان آشنا بود و هرگاه این موسیقی را میشنید انگاری جان میگرفت و دوباره جوان میشد. شنیدن آهنگی را که با گوشت و پوست و خونش اَجین شده بود و با آن اُنس گرفته بود، تبسمی روی لبهای چروکیدهاش مینشاند.
-قسمتی از متن کتاب-