برخی اصول زیربنایی هستند که به ما اجازه میدهند به روشی بسیار عملی به موضوع سرنوشت بپردازیم.
اولین اصل سرنوشت این است که سرنوشت را تنها میتوان در زمان حال تغییر داد. گذشته رفته است و نمیتوان آن را تغییر داد، پس مقتضی است به گذشته نچسبیم، چرا که این کار اتلاف انرژی ارزشمند است، بهخصوص که یاد میگیریم تأثیرات گذشته را از میان برداریم تا اثرات برجایمانده از آنها پاک گردند. آینده توسط زمان حال و با سبک و روش زندگی فعلی ما معین میشود. کاری که امروز میکنیم اهمیت زیادی دارد. هر روز فرصتی طلایی است برای طراحی سرنوشت مسیر آیندۀ ما در هر لحظۀ جاری.
دومین اصل سرنوشت این است که ما با افکار روزانۀ خود، آرزوهایمان، چیزهایی که ما را جذب یا دفع میکنند، یعنی دوست داشتنها و دوستنداشتنهایمان، سرنوشت خود را رقم میزنیم.
تا به حال متوجه شدهاید چطور بعضی چیزها ما را جذب میکنند، در حالی که چیزهای دیگری برایمان دافعه دارند و چیزهایی هم هستند که خنثی هستند و اصلاً بر ما تأثیری نمیگذارند؟ با دوست داشتن چیزهایی خاص، آنها را به حوزۀ انرژی خود جذب میکنیم و وقتی که چیزهای خاصی را دوست نداریم، فکر میکنیم آنها را از خود دفع میکنیم، در حالی که در واقع آنها هم درست به همان شدت آنچه دوست داریم، بر ما تأثیر میگذارند، ولی به جای مقید شدن به نحوی مثبت، به شکلی منفی درگیر و اسیر آنها میشویم. بهعنوان مثال نفرت میتواند به همان شدت عشق، ما را به سمت فکر کردن به شخصی که موردتنفر ماست، هدایت کند. یکبار مجبور بودم دربارۀ اختلافی که بین عدهای بهوجود آمده بود و از دست رهبر گروه بسیار دلخور و ناراحت بودند، میانجیگری کنم. آن خانم رفتاری ستمگرانه داشت و بقیه بهشدت از دست او ناراحت شده بودند. لذا برای شکایت از او نزد من آمدند و میتوانستم ببینم چطور تمام مدت با فکر کردن به او داشتند روی ضعفها و کاستیهای او مراقبه میکردند! بهمحض اینکه متوجه شدند دارند چه کار میکنند، رویکردشان را بهکلی تغییر دادند و اوضاع کمکم در مسیر بهتری افتاد.
اکثر اوقات افکار ما درگیر دوست داشتنها و دوستنداشتنهاست، بدون آنکه حتی از آن آگاه باشیم: «اون خونه رو واقعاً دوست دارم، اون رو میخوام!»، «نمیخوام با اون کار کنم، خیلی متکبره»، «کاش مثل اون بودم، خیلی توانمنده»، «این آدما خطرناک به نظر میرسند، بهتره از اونا فاصله بگیریم»، «اون خیلی خوشگله، میخوام شبیه اون بشم» و امثال اینها. مدام در ذهن خود داریم به تأثیرات شکل میدهیم. به این صورت که میگذاریم با دوست داشتنها و دوستنداشتنها در لحظه عکسالعمل نشان دهیم.
بدبختانه بیشتر ما خود را به دوری کردن از این سبک و اسلوب واکنشی پرسهزنی تعلیم ندادهایم و همچون برگهای پاییزی که از درخت فرومیافتند و همراه با وزش باد به اینسو و آنسو میروند، ما هم به هر طرف که کشیده شویم، به همان سمت میرویم، بدون اینکه سمتوسو و یا تمرکز رفیعتری داشته باشیم. با داشتن ذهنی اینگونه، حوادث روزمره تعیینکنندۀ سرنوشت ما میشوند، بیآنکه خودمان طرح فعال یا پیشبینیای داشته باشیم.
پس چه میتوان کرد؟ با تعلیم و تربیت آغاز میکنیم، ابزاری که قرار است سرنوشت ما را طراحی کند.
اما ابتدا بیایید مقایسهای انجام دهیم: فرض کنید اتومبیل فِراری زیبایی دارید و شادمانه با آن به همهجا میروید، بزرگراههای عریض، ییلاقهای شکوهمند، سفرهای دور و دراز و دقیقاً آنطور که آرزوی قلبیتان است. چنان سرگرم رانندگی هستید که فرصتی برای تعمیر آن ندارید. در نتیجه بعد از مدتی، عملکرد موتور ماشین پایین میآید و عاقبت از کار میافتد و خیلی زود این ماشین دیگر مناسب راندن در جاده نیست.
اما چرا بحث فِراری را پیش کشیدم؟ ما در خود چه چیزی معادل موتور ماشین داریم که برای ترسیم سرنوشت خود باید آن را در شرایط خوبی نگه داریم؟ ما آن را ذهن، یا قلب-ذهن، یا کالبد ظریف مینامیم. فقط زمانی که ذهن خود را «تعمیر» یا «تربیت» کنیم، ابزاری داریم که توانایی و قابلیت طراحی سرنوشت ما را دارد؛ یعنی با منظم کردن افکارمان برای یافتن سکون و شفافیت، برطرف کردن درهمریختگی دائمی عواطف برخاسته از ناخودآگاه و یادگیری دسترسی داشتن به بخشهای عمیقتر پتانسیل انسانی در درون قلب که همچون رادار ما را هدایت میکند.
بدین منظور نیاز به تمرینی مراقبهگونه داریم که در این کتاب عمیقاً به کاوش و بررسی آن خواهیم پرداخت.
شاید بگویید: «من از آنچه هستم در حد کمال خوشحالم. چرا باید تغییر کنم؟ سرنوشت کنونی من چه اشکالی دارد؟» مسلماً این انتخاب شماست و اگر خوشحالید، شاید نخواهید هیچچیزی را عوض کنید؛ اما آیا واقعاً در حد کمال خوشحالید؟ در این باره فکر کنید. اگر به اطراف خود و به عمق درون خویش نگاهی بیندازید، پی خواهید برد که بهطورمعمول پایههای شادمانی ما بر اهداف یا موقعیتها و شرایط بیرونی بنا شده است و بالطبع با تغییر شرایط و پیش آمدن غم و ناراحتی، بدون هیچ ابزار درونی برای وفق دادن خود با شرایط برجای میمانیم؛ درست مثل همان راننده فِراری که با ماشین از کار افتاده کنار جاده تنها ماند.