سر کلاس چهارم معلم داشت درس ریاضی میداد که با صدای تقتق پشت در، حواس دانشآموزا به در جلب شد و ناظم مدرسه، آقای محبوب وارد کلاس شد و از معلم اجازه خواست تا چند دقیقه وقت کلاس رو بگیره. آقای محبوب، ناظم مدرسه رو به بچهها کرد و گفت: اسم این دو نفر رو که میخونم بعد از زنگ آخر بیان دفتر، آقای مدیر کارشون داره؛ این دو نفر هم موسی روستا و کریم دهدار بودند که کریم دهدار رو به آقای محبوب پرسید چکارمون داره؟ آقای محبوب هم با نگاهی معنادار جواب داد نمیدونم، فقط زنگ که خورد بیایید دفتر، بعد هم از معلم عذرخواهی کرد و از کلاس خارج شد و درِ کلاس رو هم بست. موسی و کریم به هم نگاه میکردند و تو فکر فرو رفته بودند که آقای مدیر چکارشون داره؛ موسی تو این فکر بود که آیا بیانظباطی کرده که چیزی به ذهنش نمیرسید و به خاطر همین، اون ساعت چیزی از درس رو نفهمید. زنگ خورد و همه بچهها از کلاس رفتند بیرون، موسی و کریم هم همونطورکه ناظم بهشون گفته بود رفتند و جلوی درِ دفتر ایستادند؛ کریم از موسی پرسید یعنی چکارمون دارند، من یه کم میترسم، تو نمیترسی؟ موسی جواب داد آره، حقیقتش من هم میترسم. مدرسه و راهرو خلوت بود و غیر از موسی و کریم، سه نفر دیگه که اونها هم از کلاسهای دیگه بهشون گفته شده بود بمونند، تو راهرو ایستاده بودند که یهویی درِ دفتر باز شد و آقای ناظم اومد تو راهرو و به هر پنج نفر گفت: بیایید داخل. همگی وارد دفتر شدند. آقای مدیر که واقعاً مثل یک دیکتاتور بود و دانشآموزا خیلی ازش میترسیدند، پشت میزش نشسته بود؛ چند لحظه که داشت رو میزش چند تا کاغذ رو میخوند اصلاً توجهی بهشون نکرد تا بالاخره سرش رو از روی کاغذها و میزش بلند کرد و رو به پنج نفر گفت: تو آزمایشی که چند روز قبل از همه دانشآموزا گرفته شد، تو آزمایش شما پنج نفر هر کدام یه بیماری تشخیص داده شده که برای معاینه و درمان به دکتر معرفی شدید، نامه معرفی به دکتر رو بهتون میدم، فردا هم نمیخواد بیایید مدرسه، آدرس دکتر هم تو نامه نوشته شده.
-بخشی از کتاب-