خسرو به جای پدرش روی تخت پادشاهی نشست. او به بزرگانی که آنجا بودند، گفت: «من پیوسته راستی و درستی را پیشهی خود خواهم کرد. از شما نیز میخواهم با من یکدل باشید. به مردم آزار نرسانید و به دارایی آنها دستدرازی نکنید». بزرگان او را ستودند و به او آفرین گفتند.
شبهنگام او پیوسته در اندیشهی پدرش بود. بامداد روز بعد به دیدار پدرش رفت و به او گفت: «ای شاه بزرگ که از انوشیروان به یادگار ماندهای، خودت خوب میدانی که اگر من پشتیبان تو بودم، هیچکس نمیتوانست به تو آسیب برساند، اما چون تو خواستی مرا نابود کنی، ناچار شدم به آذربایجان بروم. اکنون نیز بدان که هرچه دستور بدهی، با جان و دل خواهم پذیرفت و این تخت و تاج سپاه را به تو باز خواهم گرداند». هرمز گفت: «نگران من نباش. من از تو چند خواهش دادم: یکی اینکه هر روز بامداد به دیدار من بیایی تا صدای تو را بشنوم. دوم اینکه مردی داستانگو نزد من بیاوری تا هر روز برایم از شاهان گذشته داستان بگوید. سوم اینکه میخواهم داییهایت را که مرا نابینا کردند، نابینا کنی تا آنها نیز دیگر نتوانند جهان را ببینند!» خسرو گفت: «امیدوارم هر کس که سوگوار چشمهای تو نیست، نابود شود، اما اینک بهرام چوبین با سپاهی بزرگ میخواهد به ما یورش بیاورد. اگر من گستهم و بندوی را نابینا کنم، دیگر کسی را ندارم که در این جنگ از من پشتیبانی کند. دیگر اینکه نابینا شدن خودت را از سوی خدا بدان. خواست خدا این بود که چشمهایت را از دست بدهی. جز این، هرچه از من خواستی، همه را انجام خواهم داد».
- از متن کتاب -