- تترق ترق...
- گرمب!
شیشههای اتاقمان که با صدای شلیک میلرزیدند، ناگهان همه فروریختند.
«یا اباالفضل!» و این بار آقاجانم بود که با گفتن این کلمات دلهره و نگرانیاش را نشان میداد که تا الان برای اینکه بقیهٔ افراد خانواده زیاد نترسند، خودش را هرچه خونسردتر نشان داده بود. با یا اباالفضل آقاجانم ترس و وحشت در چشمان افراد خانواده به اوج رسید. همه در کنجی از اتاق جمع شده بودند. هر بار که صدای شلیکی بلند میشد، برادر کوچکم جیغ بلندی میزد و مادرم سعی میکرد با بغلکردن او کمی آرامش کند. او هنوز هم از صدای مهیب نارنجک به خودش میلرزید و هقهق گریه میکرد...
یک ساعت بود که این صداها همچنان میآمد. هر دو گروه داشتند به همدیگر شلیک میکردند. با اتفاقی که امروز در بازار افتاده بود، این عکسالعمل طبیعی بود و همه حتم داشتیم چنین چیزی اتفاق میافتد. اتفاق امروز بازار از سالها قبل برنامهریزی شده بود. چه کسی گمان میکرد کار اینها باشد؟! خیلی درد دارد کسانی را که سالهای سال در خانهٔ خود جای داده باشی، از پشت به تو خنجر بزنند! امروز مردم آمده بودند عصبانیتشان را نشان بدهند. عصبانیت ازدستدادن عزیزانشان در این چند سال، عصبانیت فاصلههایی که بین آنها و برادران و دوستان سُنیشان افتاده بود، عصبانیت عزیزانشان که بهسبب چنین اوضاع نابسامانی مجبور به مهاجرت شده بودند و عصبانیت کابوسهایی که فرزندانشان شب تا صبح میدیدند.
پس از صدای انفجار، بقیهٔ صداها خوابیده بود. صدای شلیک جایش را به صداهای جمعیت موجود بیرون مدرسه داده بود. صدای «لعنت به شماها» و «یا علی مدد!» که همراه شده بود با چند فحش رکیک که حتماً جوانهای محل بودند که عصبانیت خود را اینگونه ابراز میکردند.
آقاجانم پس از اینکه صداها کامل خوابید، از خانه بیرون رفت. قبلش تأکید کرد که هیچیک از ما از خانه بیرون نیامده و مراقب بقیه باشیم. مادرم حسابی ترسیده بود. تا برگشتن آقاجانم چندین بار رفتم دم در و برگشتم. چند دقیقه بعد، آقاجانم برگشت و کل ماجرا را تعریف کرد.