اردیبهشت سال ۱۳۷۶ در تهران، کنگرۀ سرداران و ۳۶,۰۰۰ شهید برگزار میشد. هم بهار بود و هم یاد و نام و عکس شهدا فضای شهر را دلپذیر کرده بود. هنوز تا دوم خرداد مانده بود که موجی بیاید و حال و هوای سیاسی و فرهنگی کشور را عوض کند.
کلاس سوم راهنمایی بودیم. مدرسۀ حر بن ریاحی؛ خیابان شهید مهران سجدهای. پُرانرژی بودیم و پُرشروشور؛ بچههای کفِ خاکسفید و تهرانپارس. کسی هم حریف ما نبود. در مدرسه باهم یک تیم بودیم. بنا گذاشتیم در همان ایام، داخل نمازخانۀ مدرسه، نمایشگاه شهدا راه بیندازیم. آن روزها این تیپ کارها توی بورس بود و جواب میداد؛ ولی تجربهای نداشتیم و خیلی بارمان نبود.
محمد بهواسطۀ آشنایی و رفاقتی که با بچهها داشت، به مدرسه رفتوآمد میکرد. معمولاً از کارهای بچهها خبر داشت و مدرسه هم برایش مهم بود. گاهوبیگاه میآمد مدرسه. تا فهمید نمایشگاه شهدا زدهایم، سروکلهاش پیدا شد. برای شهدا با شوقوذوق میآمد و اشتیاق در چشمهایش معلوم بود. تا آنجا که میتوانست یکسری وسایل برایمان فراهم کرد؛ از عکس شهدا بگیر تا گونی و پرچم و ریسه و سیمخاردار و...
وقتی رسید بالای سر ما، برخلاف انتظارمان، کار را دست نگرفت. سعی میکرد بهنوعی کار بچهها را بهصورت عمومی هدایت کند و جلوی خلاقیتشان را نگیرد. تعدادی عکس شهدا در سایزهای مختلف با خودش آورد و روی مقوا چسباند. بعد با سلیقه دور مقوا کادر زیبایی کشید. ماژیک را برداشت و با حوصله نوشت: «فَأینَ تَذهَبون؟ میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم.»