یک جاهایی در زندگی برای هر یک از ما پیش آمده که توقف کنیم و به مرور گذشته بپردازیم. حتماً تمامی ما این تجربه را داشتهایم و بررسی کردهایم که تا امروز با خودمان چه کردهایم و چند چند هستیم! شاید هم در این بررسی شخصی تعداد کسانی که حس رضایت داشتهاند کمتر از بقیه باشد ولی به هر حال یک نکته مهم است: آیا واقعاً خودمان را با اندازۀ لازم دوست داشتهایم؟ آیا در کنار هزار کار ریز و درشت که به نظر خیلی مهم بودهاند، وجود خود ما هم در فهرست اولویتها بوده است؟!
آدمهای بسیاری هستند که از لحاظ شخصیتی بسیار قوی و در زندگیشان بسیار موفق به نظر میرسند. حتی در قضاوت دیگران همیشه مثل یک الگو و نمونه کامل به نظر آمدهاند، اما در میان آنها خیلیشان در مواجهه با سؤال بالا دچار تردید شدهاند که ایا خود را دوست داشتهاند؟!
معمولاً آدمهای مسئولیتپذیر، دارای برنامه و فکر، چه در سطح بزرگ و چه حتی در حد یک زندگی معمولی، کمتر به خودشان توجه میکنند. شاید وقتی خود را منصفانه نقد کنند میبینند که در تمام سالهای عمر، بخاطر همان حس مسئولیتپذیری نسبت به دیگران _ مثلاً خانواده و اطرافیان_ یا کار و شغل و برنامههایشان کمتر به خود توجه کردهاند. این گروه در بیشتر موارد از خود غافل شده و از یاد بردهاند که همۀ این کارها با وجود خودشان اهمیت پیدا میکند. اگر من خودم را فراموش کنم و تمرکز کامل خود را بر مسئولیتهایم، اطرافیانم و آرزوهایم بگذارم، دیگر مَنی باقی نمیماند که مورد توجه باشد. دیگر کسی به نام من نیست که بتوانم دوستش داشته باشم. من از خیلی از علائق فردی و دوستداشتنهایم گذشتهام و یا آن را زیر پا گذاشتهام تا به خیال خود به اهداف والاتر و مهمتری برسم، اما ناگاه چشم باز کرده و دیدهام حتی با رسیدن به بسیاری از آن آرزوها، دیگر حس و حال لذت بردن انها نمانده است. ما گاهی فراموش میکنیم که برای دوست داشتن خودمان، لازم است خیلی چیزها را فدا کنیم و خویشتن خویش را همچون معشوقی زودرنج، مراقبت نمائیم.
موضوع کتاب حاضر از بیمسئولیتیها میگوید، از انداختن بار خود بر دوش دیگران و به شخصیتهایی میرسد مه مصداق موضوع صحبت ما هستند. کسانی که به دلیل همان حس مسئولیت، بار ناخواستهای را قبول میکنند و با گذر زمان متوجه میشوند که دوست داشتن خود برای رسیدن به رضایت شخصی و حسی خوشایند لازم است.