- از متن کتاب:
درحالیکه مسحور شده بودم، نگاهم روی فهرست پایین رفت. ۱۹۰۴، هربرت فرانکلین کرِسپ؛ ۱۹۰۵، اِگفرید اشتوملبام؛ ۱۹۰۶، ادوارد الیس داروین رامبل؛ ۱۹۰۷، اِتِل ویکتوریا تورںکرافت نولارد... یک زن، در ۱۹۰۷! این زن چه کاری کرده بود که برندۀ این مدال شده بود؟ چطور زنی بوده؟ او را تصور کردم که با دامنی بلند و با گامهای شتابان راهش را از میان جنگل باز میکند و بی هیچ ترسی، از بومیهایی که پیش از آن هیچوقت زنی سفیدپوست را به چشم ندیدهاند پرسوجو میکند. زنی مثل مری کینگزلی، اما شاید حتی مهمتر، چون او انسانشناس بوده، کاری که طبیعتاً زنها به سراغش نمیرفتند، مخصوصاً در ۱۹۰۷. شاید بین افراد سالخوردهای باشد که روی مبلهای حصیری نشستهاند، ممکن است حتی همان زنی باشد که بافتنی میبافد و چرت میزند...
آنقدر غرق حدسوگمانهایم بودم که متوجه نشدم سخنرانی هلنا تمام شده، تا وقتی که دیدم اورارد بون جای او ایستاده و تا جایی که من متوجه میشدم داشت همان چیزهایی را که هلنا گفته بود تکرار میکرد. اورارد فوقالعاده خوب حرف میزد و بهندرت به یادداشتهایش رجوع میکرد. یکیدو بار صدای خنده بین حاضران طنین انداخت، انگار شوخیای کرده بود. از این فرصت استفاده کردم و با بیطرفی و بهدقت وراندازش کردم. از خودم پرسیدم چه چیزی باعث میشود چشمهای هلنا، وقتی نام اورارد را میبرند، برق بزند.
او قطعاً بسیار باهوش بود و درعینحال در حد خودش مرد خوشقیافهای بود، اما شخصیت جذاب و دلنشینی نداشت. در کسوت کشیش تصورش کردم و به این نتیجه رسیدم که از او کشیش خوبی درمیآید. رفتار کموبیش غیردوستانهاش در این حرفه به کارش میآمد. به فکرم رسید که آدم ممکن است، بی هیچ امیدی به عشق متقابل او، پنهانی دوستش داشته باشد، و این حالات شاید برای جوانها یا بیتجربهها خیلی لذتبخش بود.