کشیدم کنار برانکارد به من نخورد. یکی از پرستارها ماسک را روی صورتش گذاشت و فشار داد. پیرزن خِرخِر میکرد، ولی هنوز نفس میکشید. سر و صدای همسایهها تا چند خیابان آنطرفتر هم میرفت. هرکسی یک چیزی میگفت. آنهایی که زودتر رسیده بودند، ماجرا را برای بقیه تعریف میکردند.
مردی با چهرهای سبزه خودش را چسباند به برانکارد و گفت: «توروخدا هر کاری میتونین براش انجام بدین.»
و دیگری به چند نفر زنگ میزد که شماره فلان پزشک را بگیرد. همه نگران بودند، اما نه به اندازهی من. همین یک ساعت پیش آدرسش را برایم فرستادند؛ نگفتند تنها نیست. وقتی توی آن خانه نیمهتاریک بالای سرش رفتم، چشمهای گود رفتهاش قلمبه شد. تکانی به خودش داد؛ بعد نالهای کرد و همانجا روی ویلچرش از هوش رفت. تا خواستم کارم را شروع کنم، صدایی از آنطرف خانه آمد: «این عکس پسرتونه نه؟ میشه بگین کِی میاد؟»
-بخشی از کتاب-