میگویم گوهر حتما اینطوری نشسته روی این صندلی. روبهروی سِوروگین عکاسباشی و عکس گرفته. بعد مینشینم روی صندلی چوبی. زیرِ درخت خرمالو. لعیا انگشتش را فشار میدهد روی دکمه. دوربین با قیژِ کشداری روشن میشود. دستکهای شال را میکشم روی سینه. دستهام را میگذارم روی زانوها، طوری که خوش دارم گوهر گذاشته باشد آن روز. و با لبهایی رویهم و شرمی توی نگاه، زل میزنم به دوربین. به لعیا. حالا او سِوروگین عکاسباشی است و من گوهر. با خال سیاهی سمت چپ چانه. و سربندی ملیلهدوزی زیر سَردستمال سفید زنهای جوانِ شصت هفتاد سال پیش. تا انگشت اشارهاش برود روی دکمه و صدای تَلَق را بشنوم گوهر جیغ میکشد. از تهِ دل. خیز برمیدارم. آبِ حوضِ وسط حیاط هی گود برمیدارد و هی پُر میشود و بهادر سه چهار ساله جلوی چشمهای وحشتزدهی گوهر توی آب بالا و پایین میرود. مردی سراسیمه میدود پایین. پسرِ عمه عالمتاجخانوم. همان که عادت داشته هر روز دمِ ظهر که آفتاب پهن میشده توی حیاط، بایستد پشت پنجرهی بالاخانه و گوهر را ببیند که اینجا، همین جایی که حالا من نشستهام، نشسته و بافتنی میبافد؛ اشارپ کاموایی و سَردستمالهای ابریشمی . یک میل و دو میل.
- متن کتاب -