ایستاد جلوی آینۀ قدی و با انگشت حلقههای موی روی شانه را یکییکی تاب داد. کمی چرخید و نیمرُخش در آینه افتاد. نگاه کرد به برجستگیهای تنش در کُتودامن چسبان. خیلی دنبال یک جفت صندل همرنگ با کُت لیمویی گشته بود و حالا راضی بود. دکمۀ اول کُت را باز کرد، نفس عمیقی کشید و دکمه را با فشار در جادکمه فرو برد. رو به آینه خم شد تا صورتش را بهتر ببیند. ابروهایش را بالا داد و دو بار پلک زد. با انگشتِ وسط، کِرِمپودر ماسیده را روی شیار دور لبهایش پخش کرد. بهنرمی لبخند زد. از روی میزِ کنار آینه، خطِ لب را برداشت و لبِ پایینیاش را کمی حجیمتر کشید. نشست روی صندلی جلوی آینه.
-از متن کتاب-