پیش از آنکه عاشقش بشوم، از او بدم میآمد و تا میتوانستم ازش دوری میجستم ــ از رویش و از بویش. اگر حضورش را تحمل میکردم تنها به این دلیل بود که دوستانم دوستش داشتند. او دنبالم میکرد، اما من اعتنا نمیکردم، و حتی دوستانی را که به او روی خوش نشان میدادند یا به او عشق میورزیدند سرزنش میکردم.
اما او دستبردار نبود. همهجا خودش را به من عرضه میکرد ــ با عشوهگری ــ در جامههای رنگارنگ و فریبنده، در مهمانیها، در نزد دوستان، در پیش غریبهها، و حتی در کوچه و خیابان.
بالاخره تسلیمش شدم، آن هم در زمانی که جبر روزگار در آغاز جوانی پرتم کرد به نقطه دوری که به جز تعدادی انسان ساده و زحمتکش همدمی نداشتم ــ انسانهایی که فقط نسبت به غربتم دل میسوزاندند ولی از نظر فکری و عاطفی هیچ شباهتی به من نداشتند. از تنهایی و بیهمدمی به او پناه بردم. ابتدا با بیمیلی و از سر ناچاری، ولی طولی نکشید که به او وابسته شدم و به زودی فهمیدم که باید عمری را با او سر کنم ــ در غم و شادی. و عمدتا در غم، چون غالبا شریک غمهایم بود. اصلاً در روزگار تنهایی و بیکسی و غصهداری انتخابش کردم. بیشتر از آنکه از او لذت ببرم به کمکش غصههایم را تحمل میکردم ــ غصه تنهایی، دوری از خانه و مادر و دوستان، دوری از درس و تحصیل؛ غصه اینکه، به جای حضور در کلاسهای درس دانشگاه و در جمع همسالان خودم، در یک روستای دورافتاده معلمی میکردم، هرچند که وجود کودکان آن روستا که با شوق و ذوق در یک چهاردیواری محقر به نام مدرسه از حضور من و همدیگر لذت میبردند از تنهاییام کم میکرد و محبت پدران و مادرانشان به من برای ماندن در آنجا امید میداد. به همین دلیل، همیشه حق به جانب او بود.
-از متن کتاب -