من از شدت خجالت سر به زیر انداخته بودم و مطمئن هم بودم که قرمز شدهام، سرم را بالا گرفتم و با صدایی لرزان گفتم:« راستش... من، چیزی ندارم که واسه یادگاری بدم!»
آقای رضایی گفت: « یکی از شعراتو بخون! همونو واسه یادگاری میگیرم!»
بعد چشمکی زد و گوشیاش را درآورد تا ضبط کند، من چشمهایم را بستم و شروع کردم:
وقتی از فکر غزلهایم سرت آتش گرفت
باورم کردی ولیکن باورت آتش گرفت...