رئیسعلی دستور داد به سمت شرق برویم. هوا تاریک شده بود. بوی باروت را میتوانستم در هوا حس کنم، احتمالاً باز هم درگیری دیگری اتفاق افتاده بود؛ اما بین چه کسانی؟ اگر درگیری مربوط به انگلیسیهاست، پس چرا خبری به ما نرسیده؟ همه داشتند این سؤالات را از هم میپرسیدند.
رئیسعلی رو به مراد کرد و گفت: «مراد تو جلوتر برو و نگاهی به اطراف بنداز ببینیم اینجا چه خبره، هوای خودتو هم داشته باش.»
- چشم سالار.
بعد از مدتی انتظار مراد برگشت، پیش رئیسعلی آمد و گفت: «سالار هیشکی این اطراف نیست، اثری از درگیری هم پیدا نکردم، اما بوی باروت همهجا پخش شده، مخصوصاً وقتی کمی جلوتر به سمت شرق رفتم بوی باروت قویتر شد؛ اما هیشکی رو اون اطراف ندیدم.»