0
امکان مطالعه در اپلیکیشن فیدیبو
دانلود
سوفیا

معرفی، خرید و دانلود کتاب سوفیا

ناشر:
آناپل
درباره سوفیا
بعد از پایان جشن، سفره شام پهن می شود. پامیر مثل همیشه میلی به خوردن غذا ندارد. چند لقمه بی میل می خورد و از همه زودتر سفره را ترک می کند و به اتاق می رود. سیگار ش را روشن می کند و روی صندلی کنار پنجره می نشیند. نگاهش را به ستاره کم نوری که در گوشه آسمان سوسو می زند می دوزد. غم غربتی که ستاره به دوش می کشد به همان اندازه که دور افتاده است، احساس می شود، شنیده می شود و تلخ تر از دود غلیظ سیگاری که دور سرش می چرخد، کامش را تلخ می کند و تنهایی ها یش را در “دارالامان “کابل کتف بسته جلوی چشم هایش می آورد، در خانه ای کلنگی که بیشتر اتاق هایش بی درو پیکر و بی سکنه بودند. اولین سیگاری که آتش زد همان موقع بود درست زمانی که درد عشق تا استخوانش می دمید. و از بیم از دست دادن، فراموش شدن و نارو خوردن تمام شب هایش را ستاره می شمارد. “نمی دونم چرا یه حسی بهت دارم …” سوفیا اسم یکی از سه کارکتر اصلی داستان است. داستان ناگوار سوفیا و اینکه او و همسرش چرا تن به مهاجرت های غیر قانونی دادند، واقعیت زندگی هزران زن و مرد افغانستانی است که؛ از چهل سال به اینطرف با حوادث و نابسامانی های بی شماری دست و پنجه نرم می کنند. ژانر داستان عاشقانه -اجتماعی می باشد و در دو زملن روایت می شود (دراماتیک و داستانی) کارکتر باران در زمان دراماتیک داستان، همان سوفیای جوان زمان داستانی رمان می باشد. باران (سوفیا) بعد از بیست سال زندگی در آلمان روزهای آخر عمرش را در خانه سالمندان سپری می کند. او چهل و هشت ساله است و از بیماری سرطان مغز رنج می برد. پسر خوانده اش اهورا تنها دلخوشی اوست که از گزند روزگار در امان مانده است. او دکتر است و در بیمارستانی که در نهایت باران در آن بستری می شود، کار می کند.اهورا باران را(مامان) خطاب می کند. کودکی اهورا به طور مفصل در زمان داستانی رمان گنجانده شده است.او فرزند ماهرخ (یکی از سه شخصیت اصلی داستان) می باشد. در زندگی اهورا راز بزرگی نهفته است که خودش از او آگاه نیست.باران طبق وصیت ماهرخ حزانت اهورا را بعد مرگش به عهده گرفت و او را به آلمان دعوت کرد. معشوقه اهورا دختری هست به نام ماندگار که به عنوان پرستار در بیمارستان کار می کند. جنونی که از این عشق خاکستری اهورا را به زانو درآورده بارها گذشته را در ذهن باران تداعی می کند. سالها پیش هنوز مدت زیادی از آمدن باران به آلمان نمی گذشت، درست بعد از اینکه از آسایشگاه روانی مرخص شده بود، به نوشتن خاطراتش پرداخت. خاطرات او زمان داستانی رمان را روایت می کند. جنگ های داخلی افغانستان بین اقوام و فرقه های سیاسی کشور میخ حکومت تروریستی طالبان را سال 1996در فرق مردم بیچاره کوبید. واین سرآغاز دیگری را برای گریختن مردم از مرزها رقم زد. گریختن پامیر و سوفیا از کابل با وجود دوبچه خردسال و حوادثی که گریبان گیر شان شد درد و رنج اکثریت مردم افغانستان است. رمان (سوفیا) تراژدی بزرگی را روایت می کند که وجود خارجی دارد. نه تخیل است و نه قصه. عشق ناکام و نافرجامی که در عمق وجود ماهرخ جاریست، نه تنها به جذابیت داستان افزوده است، بلکه فریاد رسای هزاران دختر بینوایی است که قربانی بعضی از سنت های نادرست خانواده ها شده اند. زندگی ماهرخ در بخش داستانی رمان بطور مفصل روایت شده است. سوفیا و پامیر در زمان حکومت طالبان از افغانستان فرار می کنند و بطور قاچاق وارد خاک ایران می شوند. در ایران کسی را ندارند. هنوز سرپناهی برای خود پیدا نکرده اند که فردی شبانه با حیله و نیرنگ سر راهشان قرار می گیرد و تمام هستی شان به باد فنا می رود. پامیر علی رغم میل باطنی اش مجبور می شود به خانه ماهرخ پناه ببرد. ماهرخ که هنوز عشق پسر عمویش پامیر قلبش را در سینه متلاطم می کند. ستار شوهر ماهرخ با اختلاف سنی زیادی که دارد ماهرخ ۲۷ ساله را درک نمی کند، نمی فهمد ودر دنیای خودش غرق است. پامیر از روبه رو شدن با ماهرخ و گذشته ای که گاه و بی گاه خفتش می کند به تنگ آمده و ناخواسته عصبی و پرخاشگر می شود که این گاهی سوفیا را به حیرت می آورد “آخه چرا؟!” پامیر فارغ التحصیل رشته ریاضی است با این وجود مانند بسیاری از جوان های تحصیلکرده آواره مقیم ایران، به ناچار تن به کارگری می دهد و همراه ستار همسر ماهرخ به کار ساختمان سازی می پردازد. در محل کار با پیرمردی که یعقوب نام دارد آشنا می شود. غمی که در چشمان یعقوب موج می زند و نم اشکی که مدام در چشمانش حلقه زده دل پامیر را خون می کند. رنجی که به یعقوب، دو دختر جوانش، نوه های خردسال و همسر داغدیده اش که سالهاست در سکوت به سر می برد، تحمیل شده است، جنایات حکومت طالبان را روایت می‌کند. شغل جدید پامیر به عنوان یک عمله کار احساس گناه را در سوفیا پدیدار می کند. زیرا پامیر به دلیلی افسردگی شدید سوفیا که بعد از بسته شدن دانشگاه ها توسط طالبان گریبانگیرش شد، دست از همه چیز کشید و تن به آوارگی سپرد. این موضوع سوفیا را اذیت می کند تا اینکه ملک پور، پیمانکار پروژه ساختمان سازی، زیرزمین منزل مادرش را در قبال اینکه فقط شب ها در خانه تنها نماند به پامیر پیشنهاد می دهد. برخلاف پامیر سوفیا با دل وجان می پذیرد. و ماهرخ دوباره در خویش فرو می ریزد. مادر پیمانکار(هما خانم) زن و مردی را که تا قبل از آمدن سوفیا به او خدمت می کردند، جواب می کند. واز آنروز به بعد سوفیا را به خدمت می گیرد. سوفیا از ترس منصرف شدن پامیر موضوع را از او پنهان می کند. او شب و روزش را با بردباری و دلهره ای که مدام ته دلش را می لرزاند، می گذراند. تا اینکه زندگی نابسامان مهاجران غیر قانونی مقیم ایران، پامیر را بر آن می دارد تا دوباره سفر کند. با وجود اینکه سالهاست پدرش از او دست کشیده و هیچ ارتباطی با پامیر ندارد، پول سفرش را از او می گیرد. قبل از سفر برای حلالیت گرفتن نزد ماهرخ می رود. ماهرخ گریه می کند و با گله گذاری از پامیر عقده دل می گشاید. در همین اثنا سوفیا پشت در خانه ماهرخ در حین باز کردن بند کفشش همه چیز را می شنود، نگفته های پامیر و اینکه چرا پدرش از او دست کشیده است. پامیر و پسرش رهام، در راه قاچاق در جنگلی نزدیک مرز شوروی بر اثر تیر اندازی کشته می شوند، سوفیا به شدت زخم بر می دارد و هستی دختر چهار ساله اش ناپدید می شود. هستی گمشده باران است که در اول داستان اشاره کوتاهی به آن می شود. روزهای آخری که باران در بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم می کند، پرستاری به نام ماریا که دختر خوانده دکتر افزونه هست، پرستاری اش را به عهده می گیرد. او علاوه بر دیگر شواهد نشانه ای با خود دارد که اثبات می کند (هستی) است. باران در آخرین روز زندگی اش قبل از اینکه پلک های غبار گرفته اش روی هم قرار بگیرند، حقیقتی را به اهورا می گوید، اینکه؛ او پسر پامیر است. این اهورا را به کنج حیاط بیمارستان می کشاند و هق هق گریه امانش را می برد.ماریا با اینکه موضع را نمی داند، برای دلجویی نزد اهورا می رود و برای همدردی، خاطره از دست دادن پدرش، برادر و مادرش را که هنوز آنروز را کمی بخاطر دارد، تعریف می کند. و آن نشانه را که گردن آویز ظریفی هست، به گردنش می آویزد و می گوید:”این هدیه پدرم هست. قبل از سفر به گردنم آویخت، صورتم را بوسید و گفت: این رو یک فرشته به مناسبت زمستان به تو هدیه داده ” اهورا به گردن آویز ماریا خیره می شود. آنروز را که پامیر برای حلالیت گرفتن نزد ماهرخ آمده بود، به خاطر می آورد. ماهرخ گردن آویز را که تا آنروز اهورا او را به گردنش ندیده بود، از لا به لای یقه پیراهنش بیرون کشید و لحظه خدا حافظی به پامیر داد و گفت:” خیلی وقته این تو گردنم سنگینی میکنه. این رو بده به هستی!” اهورا دوان دوان به اتاق باران می رود، دکتر ها را که دور تختش احاطه کرده اند، کنار می زند. دست ماریا را در دستان بی جان باران قرار می دهد “مامان ببین به قوام عمل کردم ” و اسم هستی را فریاد می کشد. ناگهان با شنیدن ممتد دستگاه، قلب باران سکوت می کند. کتاب حاضر سه فصل دارد. دوربین های مختلف کار شده. شخصیت های مختلفی که هریک از پنجره دید خود ماجرا را روایت می کنند.اثر با تکنیک تداعی، دیالوگ،نشانه گذاری و های دیگر قابل فهم شده است. دارای دو زمان اصلی می باشد(زمان دراماتیک و زمان داستانی)، در زمان داستانی فلش بک های کوچکی به گذشته دورتر نیز دیده می شود.
دسته‌ها:

شناسنامه

فرمت محتوا
epub
حجم
1.۱۵ مگابایت
تعداد صفحات
135 صفحه
زمان تقریبی مطالعه
۰۴:۳۰:۰۰
نویسندهمعصومه کاظمی
ناشرآناپل
زبان
فارسی
تاریخ انتشار
۱۴۰۰/۱۲/۲۲
قیمت ارزی
3 دلار
مطالعه و دانلود فایل
فقط در فیدیبو
epub
۱.۱۵ مگابایت
۱۳۵ صفحه

نقد و امتیاز من

بقیه را از نظرت باخبر کن:
0
(بدون نظر)
14,000
تومان
%30
تخفیف با کد «HIFIDIBO» در اولین خریدتان از فیدیبو

گذاشتن این عنوان در...

قفسه‌های من
نشان‌شده‌ها
مطالعه‌شده‌ها
سوفیا
سوفیا
معصومه کاظمی
آناپل
0
(بدون نظر)
14,000
تومان

از همین نویسنده مطالعه کنید

مشاهده بیشتر