خداوند در گلزار شهدا، قلمزدن برای شهید اکبر شهریاری را روزی من کرد. شهدا بارها به من نشان داده بودند که کوچکترین قدمی که برایشان برداری، چطور چند برابرش را جبران میکنند، امّا با این شهید، واقعاً غافلگیرم کردند. در یکی از روزهای سرد زمستان سال ۹۲ به همراه یکی از دوستانم و طبق قرار پنجشنبههایمان زائر شهدا بودیم که کاملاً اتفاقی خودمان را در مراسم تشییع شهیدی یافتیم. حدسمان این بود که این شهید، باید از جانبازانی باشد که خود را به قافلۀ شهدا رسانده است، امّا اشتباه میکردیم. این شهید، شهیدِ مدافع حرم بود و از کربلای سوریه میآمد. آن هم در روزهای غربت و گمنامی مدافعان حرم. مراسم تشییع شهیدی که خیلی زود فهمیدیم نامش اکبر شهریاری است حسوحال عجیبی داشت؛ انگار منی که دوران دفاع مقدس و مراسم تشییع شهدایی که تازه از پشت خاکریز برگشته بودند را درک نکرده بودم، با حضور در این جمع میتوانستم یکراست به دهۀ شصت بروم که دربارهاش آنهمه کتاب خوانده بودم و از آنجا با همۀ شهدایی که گویی به استقبال شهید تازه آمده بودند، تا عاشورای سال شصتویک هجری پرواز کنیم. در آن هیاهوی عجیب و دوستداشتنی، فرزند دوماه و نیمۀ شهید اکبر، طور دیگری نگاه و فکرم را مشغول خودش کرده بود. حس میکردم که میخواهد حرفی بزند، یا شاید من باید زبانش میشدم و چیزی میگفتم. همیشه کارکردن برای شهدا را دوست داشتم، امّا حالا که شهید از نسل من بود، انگار ناگفته، وظیفهام میدانستم که روایتگر حماسه و پیامرسان غربت و مظلومیتشان باشم، ولی مگر چه کاری از دستم برمیآمد؟ همان شب با جستوجوی اسم شهید به چند عکس از مراسم تشییع رسیدم. یکی از عکسها که در آن فرزند شهید بر تابوت پدرش در خوابی ناز بود را در صفحۀ مجازیام منتشر کرده و متن کوتاه دستنویسی هم ضمیمهاش کردم. چیزی که اصلاً راضیام نکرد.