خیلی خسته بودم روی مبل نشسته وسرم روبه عقب تکیه دادم و برای لحظهای چشمام رو بستم. با اینکه خانوادهی شلوغی نبودیم ولی کارهای خونه زیاد بود، شاید هم من زیادی حساس بودم. کمی که استراحت کردم خم شدم و کتابی که از قبل روی میز گذاشته بودم رو برداشتم تا رمانی که میخوندم رو ادامه بدم، تمام حواسم به رمان بود. محو خوندنش شده بودم که در اتاق محمد باز شد و محمد از اتاق اومد بیرون، همین طور که در حال خوندن کتاب بودم با گوشهی چشم بهش نگاه کردم، بدون اینکه حرفی بزنه به سمت در خروجی رفت. کتاب رو بستم و آروم صداش کردم:
- محمدم؟
بدون اینکه برگرده، جواب داد:
- بله
- جایی داری میری پسرم؟
- آره
- کجا؟
- بیرون
با لحن ملایمی گفتم:
- دارم میبینم داری میری بیرون، منظورم اینه که کجا؟
لحن صداش رو محکم کرد.
- حوصلهام سر رفته مامان، میرم بیرون دیگه
- ولی مامان جان، هوا داره تاریک میشه الآن دیگه وقت بیرون رفتن نیست.
همانطورکه میخواست کفشش رو از جاکفشی برداره، در جاکفشی رومحکم رها کرد و با اخم به سمتم اومد، با صدایی که از جاکفشی بلند شد، خودش هم جا خورد و به عقب برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد. دوباره به سمتم برگشت، قدمهاش رو محکم کرد با برداشتن چند قدم بلند، با پاهای کوچکش، روبروم ایستاد. ابروهاش درهم گره خورده بود. صداش رو بهصورت نهیب بالا برد.
- از متن کتاب -