قابِ عکسی با جهارقابی چوبی بر دیوارِ کاهگلی خانهی عمه جان آویزان شده بود. تمامش حال و هوایِ روزگارانی دلبرانه و غرقِ شادی را بر افکارِ این خانه و خانواده یادآوری میکرد
مدّتی بود که عمه جان را تنها نمیگذاشتم... یعنی او نمیخواست که تنهایش بگذارم. جاودانه از برایم میگفت:
«تو که باشی دلم دریا میشود از امید بودنت! نبودنت چنان امواجی به پا میکند در دلم که همهی آن برجهای پرامیدم را غرق در کرب و بیمایگیام میکند!»
فرزندانش از معرفتِ روزگار بینصیب مانده، عمه جان را به فراموشی سپرده بودند و خود در حال و هوایِ پیشرفت و شهرت و عظمتِ جاودانگیشان به مردابی از گرانسر بودن خود به خاطر میکشاندند.
عمه جان هیچگاه بدیشان را به رخِ منزل دل ما نمیکشاند، ولیکن ما خود آنقدر فهم و درکمان میرسید تا غمِ پنهان در چشمانش را پیدا کنیم و به رویِ خودمان نیاوریم تا که خدایی ناکرده دلگیرمان نشود.
امّا حقّش نبود... حقّ عمه جانِ ما نبود که پسِ اینهمه زحمت و کارهایِ طولانیاش در یک ظهرِ تابستان و یکشب زمستانیِ سخت، اینگونه با بارانِ آخرِ پاییز با برگها شسته شود و درونِ یک جویِ شهری همراه با آبهای گلآلود بهسوی غمی جدید و سختتر سوق پیدا کند.
هوایِ خانهی باغِ عمه جان در زلفِ شب سیاه و مات شده بود. از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان؟ صدای گرگ و سگ و هزار و یک موجودِ دیگر مرا اجبار میکرد تا دست عمه جان را بگیرم و ببرمش خانهی خودمان؛ لیکن میدانستم که عمه جان هرگز حاضر نیست از این خانه دل بکَند...
-از متن کتاب-