سرمای شیشه به پیشانی تبزدهام منتقل میشد و به افکار متشنج و آشفتهام آرامش سکرآوری میبخشید، و من برای استقبال از حسی که میرفت جسم خستهام را در برودت فطریاش جانی دوباره بدهد، گونهها و لبها و دستهایم را نیز به روی آن منبع آرامشبخش میفشردم که... سنگینی دستهای آشنایی مرا از آن لذت آنی جدا کرد.
«تویی رُهام؟!»
«...»
در حالی که دستهایم را زیر بغلم قلاب میکردم از شیشه روبهرویم به سکوت رُهام چشم دوختم.
«خونه قشنگییه، مگه نه؟»
آه بلندی کشید و گفت: «بستگی به این داره که چه جوری بخوای بهش نگاه کنی.»
«فکر میکنی مؤثر باشه؟»
شانههایش را بالا گرفت و گفت: «گفتم که! جواب همه اینها توی تفکرات ما نسبت به تغییر و تحولات پیرامونمونه!»
«نظر خودت چیه!»
ریهاش را از هوای اطراف پر کرد و گفت: «میتونه مؤثر باشه، چون به نظر من هر چیز نو و جدیدی نوید یک شروع دلچسب و پرانرژییه!»...
-از متن کتاب-