سال ۱۳۷۸ خورشیدی بود که در مشهد با عبدالواحد رفیعی آشنا شدم. او از اصفهان آمده بود و به افغانستان برمیگشت. سر راهش چند روزی را در مشهد توقف کرده بود و همان روزها بود که با او آشنا شدم. پیش از آن یکی دو داستانش را که از اصفهان روان کرده بود، در جلسهی نقد و بررسی داستانی که داشتم، نقد کرده بودیم. داستان یک دانه مروارید که حالا بعد از ده سال در این کتاب دوباره خواندمش. همین داستان و یکی دو داستان دیگرش که آن سالها از او خوانده بودم، مرا شیفتهی داستانهایش ساخته بود. همان موقع میخواست داستانهایش را منتشر کند و همانموقع قبول کرده بودم تا داستانهایش را ویرایش کنم، اما نشد و ماند تا امروز. آنوقتها یکی دو داستان دیگرش نیز در هفتهنامهیی از مهاجرین که باز صفحهی داستانش با من بود، داستانهای «غزنیوالا» و «معلمصاحب» از او منتشر شد و خوانندههای داستان با نامش آشنا شدند. این زمانی بود که او در افغانستان بهسر میبرد و گاهگداری برای ما نامه روان میکرد از سرمای کابل زیر سلطهی طالبان؛ بعدها رفتهرفته ارتباط ما قطع شد تا اینکه در سال ۱۳۸۲ من به افغانستان آمدم. شنیده بودم که کارمند مؤسسهای در هرات است. و پایم که به هرات رسیده بود پرسوجوکنان تلفنی از او یافتم و او خود زود از پشتم آمد و شبی را دراتاق مجردی او مهمانش بودم، شبی از شبهای گرم تابستانی هرات، اما دیدم گرفتار کارهای اداری و در بند و پابند امضای حاضری است و کمتر به داستان فکر میکند. بعد از آن بیشتر از طریق دنیای مجازی اینترنت با هم در ارتباط بودهایم و هر وقت فرصتی پیش آمده در کابل یا هرات یکدیگر را دیدهایم و رفیعی بیشتر از طنزهایش گفته و من از داستان. حالا بسیاری او را با عنوان یک طنزنویس میشناسند و نام و آوازهیی دارد در طنزنویسی، اما من هنوز او را یک داستاننویس میدانم که میتواند داستانهای خوبی بنویسد. اینکه کمتر مینویسد و کمتر منتشر میکند، گپ دیگری است که با انتشار این کتاب نشان داد که گپ برای گفتن دارد.