ساعت یک بعد از چاشت
نرگس از خودش میپرسد چند روز میشود که به تهکاوی نرفته است؟ همانطور در آشپزخانه ایستاده است و میاندیشد.
رفتن به تهکاوی را هر روز به روزی دیگر واگذاشته است. اما باید کارتنهای خالی را دور بیاندازد. فردا موتر انتقال کارتنها و کاغذهای باطله میآید. از رفتن به تهکاوی خوشش نمیآید. اما انگار راه دیگری ندارد و باید به تهکاوی برود. رَوک الماری آشپزخانه را باز میکند و آن را میپالد. چشمش به بستهیی نامه میافتد. شماری از نامهها باز شدهاند و شماری دیگر هنوز بستهاند. دستهکلید زیر بستهی نامهها پنهان شده است. بستهی نامهها را کنار میزند و دستهکلید را برمیدارد.
یک طبقه پایین میرود. از طبقهی همکف میگذرد و به راهپلهی تهکاوی نزدیک میشود. کلید چراغ تهکاوی کنار زنگ در همسایهی طبقهی همکف است. چراغ را روشن میکند. پلههایی که او را به تهکاوی میبرند، در روشنی کمرنگ چراغ مانند شیشه صاف به نظر میآیند. ساختمان پلهها از ساختار راهپلههای دهلیز عمومی تفاوت دارد. راهرو دراز و باریک تهکاوی تاریک است و اتاق تهکاوی او در آخر راهرو قرار دارد. باید از کنار درهای دیگر بگذرد تا به آن برسد. چراغ تباشیری راهرو باریک پوشیده از گرد و خاک است و چندان نوری ندارد که دهلیز را به خوبی روشن کند...
-از متن کتاب-