در یکی از روزهای تابستان بود که آنها آمدند. چهار مرد بودند، با سر و وضع آراسته. لباس شهریها به تن داشتند، جمپر و پتلون و موزههای چرمی نو در پا کرده بودند. گپ زدن، راه رفتن، خندیدن و حرکات و سکناتشان با مردم محل فرق داشت. روستاییان که پیشاپیش از آمدن آنها خبر یافته بودند، با اضطراب و خشم، زهرخندی زده و گفته بودند: «ما را این شهریها آرام نمیگذارند...»
موسفیدان در مسجد قریه جمع شده و گفته بودند که باز این شهریها میآیند و گپ از اعمار مکتب و آباد کردن سرک میزنند... بهتر است که مردم با آنها مقابل نشوند و خانههای خود را ترک گویند و هیچکسی حق گپ زدن با آنها را ندارد!...
-از متن کتاب-