جان: " امشب دربی رو میبینی؟"
آلبرت: "مگه امشبه؟"
جان: "آره. تعجب میکنم از اینکه خبر نداری"
آلبرت میلر پسر سیزده سالهای با قد و جثهای متوسط و دارای تناسب اندام با موهای قهوهای بود که در مدرسه سر فرانسیس واقع در نزدیکی محل سکونتش تحصیل میکرد و جزء تیم فوتبال نوجوانان مدرسهشان بود. او عاشق بازی فوتبال بود و آرزو داشت که وقتی بزرگ شد یک فوتبالیست حرفهای شود. او روزهای زیادی را در این مدرسه همراه با دوستانش از جمله دوست صمیمیاش جان پارکر پسری مو طلایی با قدی نسبتا کوتاه و جثهای ریز نقش گذرانده بود آنها هر روز با هم به مدرسه میرفتند و بعد از ظهرها از مدرسه به خانهی دوستش میرفت یا جان را به خانهی خودشان میبرد تا با هم تکالیف درسیشان را انجام دهند.
آلبرت و جان در نزدیکی هم زندگی میکردند و خانهی آنها از یکدیگر یک خیابان فاصله داشت. آن روز آلبرت بر خلاف همیشه به تنهایی از مدرسه به خانه بازگشت و در طی راه در حال فکر کردن به مسابقهی دربی بود که به منزل رسید و ماشین شورلت قدیمی خاکستری پدرش را که هر روز با آن به سر کار میرفت در کنار منزل دید و فهمید پدر به خانه بازگشته است. او وقتی وارد خانه شد بوی تند مرغ بریانی سرتاسر فضای خانه را پر کرده بود و مادر را دیدکه در آشپز خانه مشغول آماده کردن میز غذا بود. مادر آلبرت امیلی میلر زنی میانسال با قدی متوسط و موهای قهوهای فر بود و چشمانی مشکی داشت او زنی نجیب شجاع و دلسوز بود و لازم است که بدانید دستپخت بینظیری داشت. آلبرت به سمت اتاقش رفت و از لای در اتاق کناریاش آنا را دید که مشغول نقاشی کردن بود...
-از متن کتاب-