فرهاد برای خودش اطوار داشت. وقتی ناراحت بود، چیزی نمیگفت. با چشمهایی خمار به دود خیره میشد و نگاهش به حدی غمگین میشد که گمان میکردی از لابهلای دود، بدترین کابوسها را میبیند. آن روز هم که کنار کلبهی تکهتکهی آقای کوهی نشسته بودیم، نگاه فرهاد همین شکلی بود.
آن روز حالش بدتر از همیشه بود. گاهی نیازی نیست کسی زار بزند تا دل آدم به حالش بسوزد؛ حتی سکون و سکوت چشمها و دستها کافی است تا بغضی تیغدار در گلوی آدم بیندازد. مثل رفتن آدمهایی که گمان میکنیم بودونبودشان در زندگیمان تأثیری ندارد.
آقای کوهیِ کتابفروش چنین آدمی بود، آرام و کمحرف که فقط وقتی حرف کتاب پیش میآمد چانهاش گرم میشد. هر وقت ما را میدید میگفت «شما دوتا پسر کار دیگهای ندارین که دنبال من راه افتادهین؟» آنقدر سربهزیر بود که اگر سرش فریاد هم میزدی، سر بلند نمیکرد تا دلیلش را بپرسد...
-از متن کتاب-
کتابی به شدت ضعیف، نویسنده ظاهرا آماتور این اثر انقدر مست تشبیه و توصیف و انواع آرایست که فراموش مرده داستان رو تعریف کنه، خانم غنی زاده عزیز درسته که نویسنده حرفه ای حرفش رو غیرمستفیم میزنه اما نه به این شکل!انفدر مشغول تزئین و ارایش متن شدید که به جان کندن هم نمیشه اون رو خوند. دو ستاره بابت تلاشتون و وقتی که گذاشتید.