در میان گروه موسیقی برای بار چهارم ویولون را در دست گرفت و شروع به نواختن کرد.احساس ترس و هیجان از لحظهی ورودش به میهمانی جانش را به لبش رسانده بود.حتی موسیقی که تنها همدم و مایهی آرامشش بود،حالا در این لحظه هیچ تاثیری روی او نداشت.هیچ کس نمیدانست چه در قلب او میگذرد و نگاه نگرانش در هر فرصت کوتاه به دنبال چه میگردد.موسیقی به پایان رسید.گروه موسیقی از جایش برای استراحتی کوتاه بلند شد؛تعظیمی در برابر تشویق جمعیت کردند.باز هم قبل از پایین آمدن از سن نگاه پریشانش در میان میهمانانی که عدهی زیادی از آنان محو زیبایی این نوازنده بودند،میچرخید؛گونههای برجستهاش زیر این همه سنگینیِ نگاه و جمعیت قرمز شده بود.از پلهها پایین آمد. موهای فر مشکی ریخته شده روی لباس قرمزش جذابیتش را ۲ برابر میکرد؛پس از چند قدم جلو رفتن در میان مردمی که نمیشناخت و زبانی که نمیفهمید چشمان سبز زیبایش ناگهان روی مردی ثابت ماند. لبخند آشفتهاش محو و نفسهایش تند شد.اشتیاق کودکانهای در صورتش خودنمایی میکرد.نگاهش یکطرفه نبود.مردی بلند قامت و استوار با موهایی جوگندمی بود.چهار شانه،با چشمانی نافذ و ابروانی پر پشت،با لیوان نوشیدنی در دستش به او خیره شده بود.با اینکه برای آنا سخت بود،نگاهش را از او دزدید.این بار با رضایت و چهرهای بشاش، گویی که آنچه را میخواسته به دست آورده،به راهش ادامه داد.چشمانش را برای لحظهای روی هم گذاشت و شش ماه قبل را به خاطر آورد.