کدخدا با صدایی گرفته، آرام گفت: «مهری تابِ این دوری را ندارد، نگرانم اویم. زمانه روسیاه است پیش این زن!». آهی از سینه برآورد و دیگر چیزی نگفت. زکی درنگ نکرد و رفت. شب آرام و بیصدا بود. صدای نشخوارِ گوسفندها از آغل شنیده میشد. ابرهای پراکنده، پرده بر رخ ماه کشیده بود. جغد بدشگون باز بر کمرکشِ آغقاش ناله سر داده بود،"هوهو، هوهو..."
من این کتاب رو قبلا خوندم. عالیه. فضاسازی و تصویرگری با کلمات بسیار خوبه. توصیه میکنم بخونید.
فقط از اونجاییکه بسیاری از علاقه مندان این کتاب عشایرن و خودشون سواد خواندن ندارن و دیگران این کتاب رو براشون میخونن ای کاش نسخه صوتی هم تهیه میشد