قلم به دست دنبال کاغذی مچاله در جیبم روزگار را ورق می زدم؛ درست مثل روز اولی که راه رفتن را آموختم. سعی داشتم بندبند دلم را از روزگار جدا کنم، غافل از اینکه خودم را در صفحات روزگار در لابهلای ورقها به فراموشی سپرده بودم؛ گفتم بروم تا کمی خودم را پیدا کنم، شاید خلوتی نیاز داشته باشم. هدفونم را برداشتم، ساعت مچیام را به دستم انداختم، لباس گرمکنی پوشیدم، در خانه را بستم. تک تک جدول خیابانها را به یاد تو در آغوش میکشیدم؛ انگار بعد از رفتنت تکهای از وجودم را با خودت برده بودی.
سنگفرشهای این خیابان تمام درد دلم را از بر بودند. روزها جلوی آینه دیگر خودم را نمیشناختم؛ انگار منیّتی نداشتم بر من بودنم، خاطرات همچون موریانه افکار چوبی پوسیدهام را میجوید. صدای موزیک را بیشتر کردم تا شاید افکارت دست از سرم بردارد؛ شاید باید صدای دلم را خاموش میکردم. هرچه بود دیگر از خودم نبودم، شاید هم نمیخواستم باشم. صدای هرج و مرج خیابان، صدای زمزمۀ پرندگان، صدای آشنای آب، هرچه بود گوشهایم کر بودند؛ نه میشنید، نه میخواست بشنود. بال و پری شکسته داشتم، دلم پرواز میخواست، اما با بالی شکسته مجال پرواز برایت نمیماند.