در یکی از روزهای پایانی سپتامبر ۱۸۱۵، کشتیای در بندر محلی گریت یارموت پهلو گرفت با عجیبترین محمولهای که در آن زمان میشد تصور کرد: جمعی محصل وحشتزدهی ایرانی. این محصلان به امید پیشرفتِ علمی راهی سرزمینی شده بودند که به آن اینگلیستان میگفتند. در واقع، آنها به جستوجوی چیزی آمده بودند که خودشان علوم جدید یا «دانش روز» مینامیدند؛ علومی که شهرت انگلستان در آن روزگار بابتش بیشتر و بیشتر میشد. چهار سال پیش از آن، دو جوان ایرانی دیگر هم با همین هدف پا به این کشور گذاشته بودند ــ هر چند که یکی از آن دو در ۱۸۱۳ درگذشته و در حیاط کلیسای سنتپانکراس لندن به خاک سپرده شده بود. به این ترتیب، اکنون شش نفر شده بودند.
چند ماه بعد، در دسامبر آن سال، تصویری معروف از این کشور ترسیم میشد که حیرت مسلمانان جوان را هم برمیانگیخت: رمان اِمای جین آستین. اِما تا همین امروز تصویر ذهنی ما از آن عصر را شکل داده است: عصر سالنهای مجلل رقص، نزاکت و آدابدانی، و ناخداهایی با یونیفُرمهای سرخرنگ. آن جمع ایرانی به نسخهی زندهی آن دنیای قصهپردازیشده پا گذاشته بودند. خانم آستین دو سال پس از ورود آنها از دنیا میرفت ــ البته دو رمانِ دیگر او با نامهای نورثنگرِ ابی و ترغیب تا سال ۱۸۱۸ چاپ نمیشدند. در ۱۸۱۸، این شش محصل مسلمان همچنان در لندن زندگی میکردند و سرگرم سیاحت شهرهای دیگری مانند بات بودند. ولی سپتامبر ۱۸۱۵، تازه آغاز راهشان بود و در ماههای پیشِ رو، این نجیبزادگان مسلمان، به کمکِ مباشرشان، آقای دارسی، شناختِ فرهنگیِ کاملتری از کشور خانم آستین به دست میآوردند....
-از متن کتاب-