بچه که بودم، با یه پفک خوشحال میشدم؛ از ته قلبم خوشحال میشدم. همه
احساساتم از ته قلبم بود، واقعی بود، عمیق بود. از ته قلبم خوشحال میشدم، از ته قلبم ناراحت میشدم، از ته قلبم جیغ میکشیدم.
بعدها با یه دست لباس یا شاید یه شهربازی رفتن، یا سینما رفتن، از ته قلبم خوشحال میشدم. اما حالا نمیدونم با چی از ته قلبم خوشحال میشم؛ اصلاً یه مدتیه که حتی از ته قلبم خوشحال نمیشم، از ته قلبم ناراحت نمیشم، اصلاً خوشحال یا ناراحت نمیشم! فقط گاهی از ته قلبم عصبانی میشم، بدون اینکه واقعاً بدونم چرا؟!
سر یه مسئله ساده از ته قلبم عصبانی میشم، اما بچه که بودم نمیدونستم از ته قلب عصبانی شدن یعنی چی؟! همیشه فکر میکردم وقتی بزرگ بشم کارهای بزرگتری هم میتونم انجام بدم، اما اشتباه میکردم.
زندگی تو عالم بچگی هیجان انگیزتر بود؛ هر کار کوچیکی هم بزرگ به نظر میرسید،
اما حالا خلاقیتی، حرکتی یا هر کاری که روح راکد درونم رو بیدار کنه و آدمهای اطرافم رو تحت تأثیر قرار بده، باید یه چیز پیچیده و خارق العاده باشه. یادش بخیر! بچه که بودم، همه به کم اهمیتترین حرکات من توجه داشتند، میخندیدند، کیف میکردند و یه جوری لذت میبردند که انگار دارن شگفت انگیزترین تردستی قرن رو میبینن!
داستان جالب شروع میشه و احساسات یک دختر که وارد جوانی و دنیای جوانی میشه و با واقعیات و تلخی ها و شیرینی هاش روبرو میشود.
البته که بخش هایی از کتاب برچسب میچسبونه به بعضی از افراد و من ناراحت شدم.