0
امکان مطالعه در اپلیکیشن فیدیبو
دانلود
کتاب  میشل اوباما نشر خط و طرح

کتاب میشل اوباما نشر خط و طرح

کتاب متنی
نویسنده:
درباره میشل اوباما
وقتی بچه بودم، آرزوهایم ساده بودند. دلم می‌خواست سگ داشته باشم. دلم خانه‌ای می‌خواست که پله داشته باشد ــ یک خانه‌ی دو طبقه برای یک خانواده. دلم می‌خواست به جای ماشین بیوک دو دری که پدرم به داشتن آن افتخار می‌کرد و از داشتنش لذت می‌برد، بدون هیچ دلیل خاصی، یک اتومبیل استیشن واگن چهاردر داشته باشم. عادت داشتم به همه بگویم که وقتی بزرگ شدم می‌خواهم دکتر اطفال بشوم. چرا؟ چون عاشق این بودم که کنار بچه‌ها باشم و خیلی زود فهمیدم که بزرگترها خوششان می‌آید این جواب را بشنوند: «‌‌اوه می‌خواهی دکتر بشی... عجب انتخاب خوبی!». آن روزها، موهایم را دو طرف می‌بافتم و به برادر بزرگترم دستور می‌دادم و همیشه و در همه حال نمراتم در مدرسه بیست بود. بلند پرواز بودم هرچند دقیقاً نمی‌دانستم به دنبال چه هدفی هستم. حالا به نظرم یکی از بیهوده‌ترین سؤال‌هایی که بزرگترها می‌توانند از بچه‌ها بپرسند این است که «‌‌وقتی بزرگ شدی می‌خواهی چه کاره شوی؟» انگار بزرگ شدن محدود است. انگار در یک برهه‌ای از زندگی، شما چیزی می‌شوید و آن نقطه‌، نهایت رشد شماست. تا این لحظه از زندگی‌ام، من وکیل بوده‌ام. معاون یک بیمارستان و مدیر یک سازمان غیرانتفاعی بوده‌ام که به جوانان کمک می‌کند حرفه‌های معنادار برای خود انتخاب کنند. یک دانشجوی سیاهپوست از طبقه‌ی کارگر بوده‌ام که در کالج شیکی که بیشتر دانشجویان آن سفیدپوست بودند درس می‌خواند. در جاهای مختلف تنها زن یا تنها فرد افریقایی ـ امریکایی (سیاهپوست) بوده‌ام. عروس بوده‌ام، مادری خسته و کلافه بوده‌ام، دختری پر از غم و غصه بوده‌ام؛ و تا همین اواخر، بانوی اول ایالات متحده امریکا بودم ــ شغلی که رسماً یک شغل نیست اما برای من موقعیت و تریبونی ایجاد کرد که هیچ‌وقت تصورش را هم نمی‌کردم. این موقعیت چالش‌هایی برایم به‌وجود آورد و متواضعم کرد، مرا بالا برد و پایین کشید، و بعضی وقت‌ها هم همه‌ی این حالت‌ها با هم اتفاق می‌افتادند. تازه دارم اتفاقاتی را که در این سال‌های اخیر برایم رخ داد تجزیه و تحلیل می‌کنم ــ از وقتی که در سال ۲۰۰۶ همسرم برای اولین بار درباره‌ی کاندیدا شدن برای ریاست جمهوری امریکا با من صحبت کرد تا صبح سرد زمستان امسال وقتی که با ملانیا ترامپ سوار لیموزین شدم تا او را برای شرکت در مراسم تحلیف همسرش همراهی کنم. تجربه‌ی جالب و عجیبی بوده است. وقتی بانوی اول امریکا هستی، امریکا خودش را در افراطی‌ترین حالت‌هایش نشان می‌دهد. من در مراسم جمع‌آوری اعانه‌هایی شرکت کرده‌ام که در خانه‌های شخصی برگزار می‌شدند که بیشتر شبیه موزه‌های هنری بودند، خانه‌هایی که وان‌های حمامشان از سنگ‌های قیمتی ساخته شده بودند. خانواده‌هایی را ملاقات کرده‌ام که همه چیزشان را در طوفان کاترینا از دست داده بودند و گریه می‌کردند ولی در عین حال شاکر بودند که هنوز یخچال و اجاق گازی داشتند که کار می‌کرد. با آدم‌هایی مواجه شده‌ام که سطحی‌نگر و ریاکار بودند و کسان دیگری ــ آموزگاران و همسران نظامیان و بسیار افراد دیگری ــ که عمق و قدرت روحشان حیرت‌انگیز بود. با کودکان زیادی از سرتاسر جهان ملاقات کرده‌ام که مرا می‌خنداندند و سرشار از امید می‌کردند، کودکانی که وقتی شروع می‌کردیم به کاشتن گیاه در خاک باغچه‌ی کاخ سفید خوشبختانه فراموش می‌کردند که من بانوی اول امریکا هستم. از زمانی که با اکراه و تردید وارد زندگی دولتی شدم، با لقب قدرتمندترین زن جهان بالا برده شده‌ام و با عنوان «‌زن سیاه عصبانی» پایین کشیده شده‌ام. دلم می‌خواست از منتقدانم بپرسم که چه بخش از این عبارت برایشان مهم‌تر است ــ «‌عصبانی» یا «‌سیاه» یا «‌زن»؟ مجبور بوده‌ام برای گرفتن عکس در کنار کسانی لبخند بزنم که در تلویزیون ملی کلمات سخیفی در مورد همسرم به کار می‌بردند ولی با این حال خواهان عکس یادگاری بودند. درباره‌ی بخش‌های باتلاق‌گونه‌ی اینترنت شنیده‌ام که همه چیز من را زیر سوال می‌برند، تا جایی که حتی می‌پرسند آیا من زن هستم یا مرد. یکی از نمایندگان فعلی مجلس نمایندگان امریکا با تمسخر درباره باسن من صحبت کرده است. من ناراحت شده‌ام، خشمگین شده‌ام، اما بیشتر سعی کرده‌ام با خنده این مسائل را کنار بزنم. هنوز خیلی چیزها را درباره‌ی امریکا، درباره زندگی، درباره آینده نمی‌دانم. اما خودم را خوب می‌شناسم. پدرم، فریزر، به من یاد داد که سختکوش باشم، زیاد بخندم و به قولم وفادار باشم. مادرم، ماریان، به من نشان داد که چگونه فکر کنم و فکر خودم را داشته باشم و چطور با شجاعت نظراتم را بیان کنم. در آپارتمان کوچکی که در ساوت ساید شیکاگو داشتیم، پدر و مادرم به من یاد دادند تا ارزش خانواده‌ام، خودم و در ابعاد بزرگتر، کشورم را درک کنم و برایش احترام قائل باشم؛ حتی زمانی که مسیرشان زیبا یا عالی نیستند، حتی زمانی که مسیر، واقعی‌تر از آن چیزی است که تو دوست داری باشد. زندگی هر کس داستان خودش را دارد، و این داستان با او خواهد ماند. پس باید مسئولیت آن را پذیرفت. من هشت سال در کاخ سفید زندگی کردم، جایی که تعداد پله‌هایش انقدر زیاد است که قابل شمارش نیست ــ به علاوه چند آسانسور، سالن بولینگ و یک گل‌آرای دائمی. در رختخوابی با ملافه‌های ایتالیایی خوابیدم. یک تیم از بهترین سرآشپزها غذاهایمان را آماده می‌کردند و افرادی غذا را برایمان سرو می‌کردند که بسیار تعلیم‌دیده‌تر از همکارهای خود در هتل‌ها یا رستوران‌های پنج‌ستاره بودند. مأموران مخفی حفاظت، با بی‌سیم‌ها و اسلحه‌ها و چهره‌های عامدانه بی‌تفاوتشان، پشت درهای اقامتگاه ما می‌ایستادند در حالی که بیشترین تلاش خود را می‌کردند تا حریم خصوصی ما را خدشه‌دار نکنند. بالاخره تا حدودی به شکوه عجیب خانه جدید و حضور مستمر و آرام دیگران عادت کردیم. کاخ سفید جایی است که دخترهای ما در راهروهای آن توپ‌بازی می‌کردند و از درختان «‌زمین چمن جنوبی» بالا می‌رفتند. جایی است که باراک آخر شب گزارش‌ها و پیش‌نویس‌های سخنرانی‌هایش را در «‌اتاق معاهده» با دقت مطالعه می‌کرد و جایی است که گاهی اوقات سانی، یکی از سگ‌هایمان، روی فرش آن مدفوع می‌کرد. می‌توانستم روی «‌بالکن ترومن» بایستم و گردشگرانی را ببینم که عکس سلفی می‌گیرند و از لابلای نرده‌های آهنی به داخل کاخ سفید سرک می‌کشند تا ببینند داخل آن چه می‌گذرد. روزهایی بودند که احساس خفگی می‌کردم چون پنجره‌ها باید به دلایل امنیتی بسته می‌ماندند و نمی‌توانستم بدون دردسر پنجره را باز کنم و هوای تازه استنشاق کنم. بعضی وقت‌ها از دیدن شکوفه‌های ماگنولیای سفید باغچه، جنب و جوش‌های امور دولتی و عظمت استقبال‌های نظامی مبهوت و متحیر می‌شدم. روزها، هفته‌ها و ماه‌هایی بودند که از سیاست متنفر می‌شدم. لحظه‌هایی بودند که زیبایی این کشور و مردمش به قدری مرا تحت‌تأثیر قرار می‌داد که زبانم بند می‌آمد. بعد همه چیز تمام شد. حتی اگر خودت را برای این روز آماده کرده باشی، حتی وقتی هفته‌های پایانی اقامت تو مملو از خداحافظی‌های پر از احساس است، خود آن روز برایت مبهم و تار می‌شود. دستی روی انجیل قرار می‌گیرد؛ سوگندی تکرار می‌شود. مبلمان یک رئیس‌جمهور از کاخ سفید خارج می‌شود در حالی که مبلمان رئیس‌جمهور بعدی وارد می‌شود. در عرض چند ساعت کمدها خالی و پر می‌شوند. به همین سادگی سرهای جدید روی بالش‌های جدید قرار می‌گیرند ــ افرادی با خلق و خو و رویاهای جدید. زمانی که همه چیز تمام می‌شود، زمانی که برای آخرین بار از درِ معروفترین خانه‌ی دنیا خارج می‌شوی، باید دوباره خودت را پیدا کنی.

شناسنامه

فرمت محتوا
epub
حجم
3.۴۷ مگابایت
تعداد صفحات
626 صفحه
زمان تقریبی مطالعه
۲۰:۵۲:۰۰
نویسندهسهیلا ناصری
ناشرخط و طرح
زبان
فارسی
تاریخ انتشار
۱۴۰۰/۰۳/۱۱
قیمت ارزی
5 دلار
قیمت چاپی
85,000 تومان
مطالعه و دانلود فایل
فقط در فیدیبو
epub
۳.۴۷ مگابایت
۶۲۶ صفحه

نقد و امتیاز من

بقیه را از نظرت باخبر کن:
دیگران نقد کردند
4
از 5
براساس رأی 1 مخاطب
5
0 ٪
4
100 ٪
3
0 ٪
2
0 ٪
1
0 ٪
4
(1)
30,000
تومان
%30
تخفیف با کد «HIFIDIBO» در اولین خریدتان از فیدیبو

گذاشتن این عنوان در...

قفسه‌های من
نشان‌شده‌ها
مطالعه‌شده‌ها
میشل اوباما
سهیلا ناصری
خط و طرح
4
(1)
30,000
تومان