ما انسانها همیشه در پی شناخت دیگری هستیم غافل از اینکه خودی گمشده در درون داریم که نیاز به دیدهشدن و شناختهشدن دارد. شناخت خود به شناخت دیگری هم ختم میشود و دیگری شاید کسی نباشد جز خودمان که فرافکنی شدهایم در نگاه او. هر آدمی بخشی از ما را درون خودش دارد و ما با بخشی از خودمان در ارتباطیم که کمتر می شناسیمش. و هر چه که ناشناخته باشد برای آدمی جذابتر است و کنجکاوبرانگیزتر و البته خطرناکتر. اما نکتۀ قابل تأمل ماجرا این است که ما مدام در پی کنجکاوی و کشف ناشناختههاییم و وقتی نمیگذاریم برای مرور آنچه که هستیم و زندگی کنیم هر آنچه را که آرزویش را داریم و فقط به دیدن آن در دیگری بسنده میکنیم. ما خودمان همبازیها و شخصیتهای قصۀ زندگیمان را انتخاب میکنیم و خود سرنوشت را رقم میزنیم با پیشنویسهایی که از ابتدای زندگی در ذهنمان شکل گرفته است. نه آدمم، نه گنجشک / اتفاقی کوچکم / هر بار میافتم / دو تکه میشوم / نیمی را باد میبرد / نیمی را مردی که نمیشناسم. (گراناز موسوی)
مجموعه داستان پیش رو نتیجۀ زیستن در میان آدمهایی است که نمیشناسمشان و همین تنهایی در میان کسانی که نمیشناسی باعث میشود به خودت رجوع کنی و از دل جامعه داستانهایی را بیرون آوری که هر کدام گوشهای از یک زندگی است که قصهای می شود برای شنیدن و خواندن و شاید تصعیدی در روح و روان.
به گونهای دیگر دیدن، نماندن در سطح و مشاهدۀ روان آدمها با بررسی رفتارشان و به قلم درآوردن این مشاهده و تبدیل به هنری که ما را به درک دنیای ناشناختهها وهمذاتپنداری با همگان میبرد را مرهون آموزگار و مشوقم دکتر علی باباییزاد هستم. کسی که به من یاد داد پرواز کنم حتی با بالهای زخمی.
هستی جعفری