گورمنگاست، یا بهتر بگوییم، پشتهی مرکزی و بنیادین سنگهای بر هم چیدهی گورمنگاست، جلوهای پُرجلال و جبروت میداشت اگر میشد آن را تنها و منزه از تودهی کلبههای محقری که چون مرضی واگیردار از پای دیوارهای بیرونیاش به اطراف سرایت کرده بود در نظر آورد. کلبهها که هر یک تا کمر به همسایهی پشتیاش تکیه داشت، بر سراشیب زمین میخزیدند و بالا و بالاتر میرفتند تا سرانجام استحکامات قلعه راهشان را سد میکرد. کلبههای این درونیترین مدار که دامنگیر دیوارهای بلند شده و چون گلسنگ به آن چسبیده بودند، افتخار این همجواریِ بیمهر و عطوفت با قلعهی بالای سرشان را به حکم قوانین کهن آن مُلک یافته بودند. هر روز و هر فصل، سایهی پشتبندهای باد و باران سوده و برجکهای مخروب یا مرتفع قلعه بر بام کج و معوج کلبهها دامن میگسترد. بلندتر و دامنگستردهتر از همه، سایهی «برج چخماق» بود که پوشیده با پارههای ناهمگون پیچک سیاه، چون انگشت معیوبی از میان مشت استخوانی سنگها بیرون زده بود و ملحدانه برای آسمانها خط و نشان میکشید؛ برجی که شب هنگام، حلقومی عاریتی میشد برای نالهی جغدها و هنگام روز، خاموش و بیصدا در میان قلعه میایستاد و به گستردن سایهی بلندش بسنده میکرد....