حوادث شگفتی که میخواهم بازگو کنم تابستان گذشته در فونتامارا بهوقوع پیوست.
من این نام را به دهکدۀ قدیمی و گمنام کشاورزانی فقیر دادهام که نزدیک مارسیکا، در شمال ناحیهای موسوم به دریاچۀ فوچینو، در درهای در فاصلۀ میان سلسلۀ کوهها و تپهها واقع شده است. من بعداً دریافتم که این اسم گاهی، با جزئی تغییراتی، بهشهرهای دیگر جنوب ایتالیا اطلاق میشود. موضوع مهمتر اینکه رویدادهای عجیبی که چنین صادقانه در این کتاب به ثبت رسیده، در چندین جا - البته بهوجوه مختلف و در زمانهای گوناگون - بهوقوع پیوسته است. ولی این موضوع نمیتواند دلیل قانونی برای اختفای حقیقت باشد؛ زیرا، حتی بعضی نامها ازقبیل ماریا، فرانچسکو، جیووانی، لوچیا، آنتونیو و تعداد فراوان دیگری، کاملاً عمومیت دارند. مگرنه اینکه حوادث واقعی و مهم زندگانی هرکسی ازقبیل تولد، مرگ، عشق و رنج، برای همۀ ما مشترک است، با این حال مردم، هرگز از بازگویی آنها برای یکدیگر، خسته نمیشوند.
بنابه موارد مذکور، فونتامارا به ملاحظات زیادی همانند دیگر دهکدههای تقریباً پرت افتادۀ ایتالیایی است که در میان جلگهها و کوهها، دور از ایابوذهاب واقع شده و با وجود این تا اندازهای عقبماندهتر، فقیرتر و متروکتر از سایر همسایگانش است. اما فونتامارا کیفیات ویژۀ خودش را دارد.
همۀ کشاورزان فقیر در تمام کشورها بههم شبیهاند. آنها مردمانی هستند که زمین را بارآور میکنند و از مشقت گرسنگی عذاب میکشند. همانهایی که با نامهای «فلاح»، «پیلهور»، «مزدور»، «موژیک» و «کافونی» معروفند. آنها در سراسر جهان ملیت و نژاد خاص خود را تشکیل میدهند و کلیسای خاص خود را میسازند. حتی اگر دوتای آنها هم بههم شباهت نداشته باشند.
اگر از جلگۀ فوچینو بهطرف فونتامارا پیش بروید، قریه را میبینید که بر دامنۀ کوه خاکستریرنگ، برهنه و متروک، چون ردیفی از پلکان سنگی قرار گرفته است. بیشتر در و پنجرۀ خانهها، بهوضوح، از جلگه پیداست. صد کلبه، تقریباً همه در یک سطح، نامنظم، بیقواره، دودزده از آتش، و فرسوده از گذشت زمان و باد و باران، با پشتبامهایی فقیرانه که از سفال و پارههای الوار پوشیده شدهاند.
اغلب این خانههای رعیتی فقط یک روزنه دارند که کار در و پنجره و دودکش را باهم میکند. در محصورهای گلی، که بهندرت دارای کف مشخص است، مردان، زنان، کودکان، بزها، جوجهها، خوکها و خرها باهم بهسر میبرند، میخوابند، میخورند، قضای حاجت میکنند و همۀ اینها در همان یک گوشه رخ میدهد. ده دستگاه خانه، متعلق به خردهمالکان و یک قصر قدیمی نامسکون تقریباً رو به ویرانی، استثنایی هستند. کلیسایی با برج و میدان مسطحش بر ناحیۀ بالاتر فونتامارا مشرف است. میدان به جادهای با سراشیبی تند منتهی میشود که از سراسر دهکده میگذرد و تنها جادۀ کالسکهرو آنجاست. در کنارۀ دیگر آن راهروهایی است، بیشتر مرکب از پلههای کوتاه ناهموار، تقریباً مماس با پشتبامها، که در روشنی روز ولو هستند.
برای یک نگرنده از فاصلۀ ملک اربابی فوچینو، دهکده چون گلهای از گوسفندان سیاه، و برج کلیسا همانند چوپانی بهنظر میرسد. خلاصه دهکدهای است، شبیه دهکدههای فراوان دیگر، ولی برای آنها که در آن پا میگیرند، تمام دنیاست. در اینجا همهچیز: تولد و مرگ، عشق و نفرت و غرور و ناامیدی بهگونهای یکسان ادامه مییابد.
اگر آن وقایع عجیب، که من در کار بازگوییشان هستم، روی نمیداد، حرف ناگفتۀ دیگری در مورد فونتامارا وجود نمیداشت. در اینجا، من، بیست سال اول زندگیام را گذراندم و اگر وقوع آن حوادث نبود، نمیدانستم چه مطلب تازهای دراینباره بگویم.
مدت بیست سال، من در زیر آسمانی زندگی کردم که محصور در آمفیتئاتر کوهسارانی بود که دیواری فروناریختنی گرد ملک اربابی کشیده بودند. ظرف مدت بیست سال، همان زمین، همان باران و برف، همان روزهای مقدس، همان غذا، همان دلتنگی و همان درد و همان فقر بود. فقری که از پدران رسیده و آنان نیز از پدربزرگها به ارث برده بودند. نتیجه اینکه کار سخت و شرافتمندانه هرگز دردی را دوا نکرده است. شریرانهترین بیعدالتیها، آنجا چنان عمری طولانی داشتند که جای خود را در میان پدیدههای طبیعی مثل باد و باران و برف باز کرده بودند. چنین بهنظر میرسید که زندگی مردم و جانوران و زمین در دایرهای غیرقابل انعطاف، محصور در کوهها و گذرگاههای زمان تغییرناپذیر بود، گویی به قهر طبیعت محکوم به گذراندن دوران حبس زندگی بودند.
کارها همیشه با غرس نهالها شروع میشد، سپس گندزدایی، بعد درو و دستآخر جمعآوری انگور و بعد؟... روز از نو، روزی از نو: غرس نهال، وجین، هرس کردن، گندزدایی، درو و گردآوری انگور. همیشه همان آهنگ و همان همسرایی، همیشه! سالها میگذشتند و بر هم انباشته میشدند، جوانها به پیری میرسیدند و پیرها میمردند؛ و کشت، گندزدایی، درو و گردآوری تکرار میشد و بعد چی؟... باز همهچیز از نو. هر سال چون سال پیش بود و هر فصلی چون فصل پیش، و هر نسلی چون نسل قبل از خود. هرگز، هیچ فردی در فونتامارا به ذهنش نمیرسید که در این شیوۀ زیستن امکان تغییر و دگرگونی وجود داشته باشد.
بر نردبان اجتماعی فونتامارا تنها دو پاگیره وجود دارد: آنکه مربوط به رعایاست و همسطح زمین، و آنکه ویژۀ خوردهمالکان است و در قست بالاتر قرار دارد. افزارمندان نیز راهشان بههمین شیوه جدایی میگیرد: دستهای با مغازههای کوچک یا ابزارهایی ابتدایی که وضع بهتری دارند، و دیگران که در کوچهها دکه میگذارند. به فاصلۀ چندین نسل، رعایا، خوشهچینان، کارگران و افزارمندان فقیرتر شدهاند و در عین بیچیزی، با فداکاریهای باورنکردنی، مبارزاتی کردهاند تا از سطح پست اجتماعی خود را به قشرهای بالاتر برسانند اما بهندرت موفق شدهاند. طریق رستگاری در فونتامارا ازدواج با دختر یک خردهمالک است. اما چنانچه روی این فکر تأمل کنید که اطراف فونتامارا زمینی پیدا بشود که بتوان از یک بذرافشانی فقط یک تن جو برداشت، بهآسانی متوجه خواهید شد که هراندازه مالکین کوچک - با همه تلاشهای فراوان - از اعتبار میافتند، به تعداد رعیتها افزوده میگردد.
(من خیلی خوب میدانم که اصطلاح «رعیت» در فرهنگ جاری این ناحیه از جهان، چه در شهر و چه در حومه، حالا اهانتآمیز و نفرتانگیز مینماید. ولی من آن را در این کتاب، با این اطمینان بهکار میبرم که وقتی فقر، بیش از این، چنین بیشرمانه، در دهکدۀ من دوام نیاورد، این اصطلاح آنگاه، ستایشانگیز و شاید حتی غرورآمیز جلوه نماید.)
بیشترین خوشبختی رعایا در فونتامارا داشتن یک الاغ و بعضی اوقات، یک قاطر است. وقتی پاییز بیاید و آنها به دشواری زیاد قرضهای خود را پرداخته باشند، آنگاه باید بکوشند تا کمی سیبزمینی، باقلا، پیاز و قدری آرد و گندم قرض بگیرند تا آنها را از رنج گرسنگی زمستان حفظ کند. معاش بیشتر آنها، متحمل یک مشت قراردادهای قرض و قوله است، و کار طاقتفرسا میخواهد تا از عهدۀ پرداخت آنها برآیند. وقتی محصول بهطور استثنایی خوب باشد و نتیجۀ پیشبینینشدهای بهبار بیاید، این منافع فرصتهایی برای مرافعات حقوقی فراهم میکند. من باید توضیح دهم که در فونتامارا دو خانواده یافت نمیشوند که باهم خویشاوندی نداشته باشند (در کوهستان معمولاً هرکس نسبش به خویشاوندی دیگری میانجامد). تمام خانوادهها، حتی فقیرترینشان دارای علایقی هستند که همه از آن سهم میبرند، و اگر نفعی وجود نداشته باشد در شوربختی یکدیگر شریک خواهند بود. بنابراین در فونتامارا هیچ خانوادهای بدون دعوای حقوقی وجود ندارد. روشن است که درگیریها، در خشکسالیها کاهش میپذیرند، ولی بهمحض اینکه پولی برای پرداخت به وکلای دعاوی پیدا شد، شریرانه جان میگیرند. و همیشه همان مرافعه است، همان دعواهای پایانناپذیر در دادرسیهای دراز و خستهکننده، هزینههای دائمی درعین بیرحمیهای تسکینناپذیر بهخاطر اثبات مالکیت بر بیشههایی از بوتههای خار. بیشهها ممکن است به آتش کشیده شوند ولی مرافعات بیرحمانهتر ادامه مییابد.
سلام سلام
این کتاب در مورد مردم یه روستاس که با حیله کم کم تمام دارایی شونو از دست میدن سلاماینکتابدرموردمردمیهروستاسکهباحیلهکمکمتمامداراییشووازدستمیدن
من فکر میکنم صد در صد اوناییکه این کتابو بخونن داستان براشون خیلی اشناست