عالیترین هدف در زندگی انسان شاد بودن است. انسانی که شاد باشد گوئی همۀ نیازهایش برآورده است و انسانی که شاد نباشد هر چه داشته باشد برایش بیفایده و بیمعناست.
اگر آئین زندگی انسان، یعنی فرهنگش، با زندگیاش همخوان نباشد انسان شاد نخواهد بود، و اگر این ناهمخوانی شدت یابد به فروپاشی انسان و جامعه میانجامد. از آنجا که زندگی انسان بهطور کلی و بهویژه پس از ورود به دنیای مدرن با سرعت در حال تغییر است، این نیاز جدی وجود دارد که فرهنگ رشد کند و برای محیط و مقتضیات جدید زندگی انسان پاسخی مناسب و درخور داشته باشد.
اگر داشتهها و دستاوردهای سختافزاری بشر را که علم و فناوری را نیز شامل میشود تمدن بدانیم، و داشتهها و دستاوردهای نرمافزاری را فرهنگ، این دو گونۀ پیشرفت یا باید کاملاً همپا باشند و یا اینکه فرهنگ از تمدن پیشتر باشد.
پس رشد و توسعۀ فرهنگی لازم است چرا که در این دنیایی که تمدن با سرعت بسیار زیاد در حال تغییر است، شادیِ انسان وابسته به رشد فرهنگی متناسب، و هماهنگ بودنِ کاملِ فرهنگ و تمدن است.
خوب است شادی را یکبار در اینجا تعریف کنیم تا از مفاهیم دمدستی و کماهمیت مشابه کاملاً تفکیک شود. بهترین تعریفی که تابهحال از شادی (happiness) دیدهام تعریفی است که وینهوون در ۱۹۸۴ ارائه داده است.
شادی قضاوت انسان دربارۀ میزان مطلوبیت زندگیاش است
وضعیت زندگی بشر در این دنیای خاکی مثل گذشت روز و شب و آمدن فصلهای مختلف سال تغییر میکند. انسانی را در نظر بگیریم که در روز همچون شب بخوابد یا در یک زمستان سرد پالتوی سنگینی بپوشد و در وسط امرداد ماه با همان پالتو باشد.
«دُرُست» مفهومی است تابع زمان، مکان و سایر شرایطی که میتواند بر آن حاکم باشد و بهویژه شرط کامل بودن. آنچه که در زمانی و در شرایطی دیگر درست بوده الزاماً امروز نمیتوان به درستی آن اطمینان داشت. لازم است هر از چند گاهی تمام آنچه را پذیرفتهایم و انجام میدهیم بازنگری کنیم و از انطباق آنها با آنچه که امروز درست است مطمئن شویم. علم بشر محدود است و بهترین گواه برای آن، تاریخ علم است [علم در تاریخ ـ نشر امیرکبیر ـ جان برنال ـ ترجمۀ حسین اسد پور، کامران فانی، محمدحیدری، محسن ثلاثی و بهاءالدین خرمشاهی].
لزوم توسعۀ فرهنگی دقیقاً به همین علت است. قطار زندگی بشر در ابعاد مختلف در حال حرکت است و هیچ دلیلی ندارد که این قطار، فرهنگ را با خود ببرد. فرهنگ مشخصاتی دارد که استعداد جا ماندن آن را بالا میبرد که مشهود نبودن فرهنگ بهصورت خارجی و دیر آشکاری تغییرات و آسیبهای فرهنگی را میتوان نام برد. بنابراین اگر در جامعه رشد فرهنگی متناسب اتفاق نیافتد، نه تنها جامعه نخواهد توانست از ظرفیتهای خود استفاده کند و به جایگاهی که میتواند در آن قرار داشته باشد برسد، بلکه حجم عظیمی از نیروهای اجتماعی دچار هَرزرَوی، و از آن هم زیانبارتر، درگیرِ هَمفَرسایی خواهند شد.
اشتباه فاحش و بسیار زیانباری خواهد بود اگر در جامعۀ امروز، رشد فرهنگی را یک مفهوم لوکس و یک تجمل بدانیم. رشد فرهنگی برای تمام جوامع، بهویژه جوامعی با مشخصات ما که در حال گذار هستند، یک نیاز، با اولویت و اهمیتِ بسیار بالاست.
رشد جامعه در ابعاد اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و حتی علمی، اگر با رشد فرهنگی متناسب همراه نباشد یا اتفاق نمیافتد یا بهتر است که اتفاق نیافتد. چرا که ماشینِ بیرانندهای خواهد بود که بر سرعت و توانش افزوده میشود.
با اطمینان میتوان گفت آنچه رشدِ اصیلِ اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و علمی خوانده میشود، رشد فرهنگی در زمینههایی است که در این موارد کاربرد و اهمیت دارد.
رشد اقتصادی را در نظر بگیریم که این روزها برای اکثر افراد جامعۀ ما از اهمیت زیادی برخوردار شده است.
فرهنگ کار، فرهنگ شراکت، وجدان کار، وقتشناسی، مشتریمداری، امانتداری، احترام به سرمایه و سرمایهدار، احترام به کارگر، امنیت و.... همه مفاهیم فرهنگی هستند. ولی رشد و توسعۀ همین عوامل باعث رشد تولید ناخالص داخلی، بالا رفتن درآمد سرانه، پایین آمدن نرخ تورم، پایین آمدن نرخ بیکاری و... به یک مفهوم باعث رشد اقتصادی میشوند.
به سخن دیگر رشد اقتصادی تا لحظۀ وقوع، مجموعهای از پدیدههای فرهنگی است و این رشد یافتگیِ اقتصادی است که یک مفهوم اقتصادی است و با شاخصهای اقتصادی نیز سنجیده میشود.
در جامعه حرفهای خوب و درست زیاد میشنویم. برنامههای دقیق و دانشبنیان وجود دارد. بعضی قانونهای خوب وجود دارد. ولی سؤال اینجاست که چرا خروجی و عملکردها ربطی به این مواردی که از آنها یاد کردیم ندارد؟
علت را باید در اینجا جستوجو کرد که سخنرانی و برنامه و قانون، حتی اگر خوب و درست باشد، از جنس تمدن است و آنچه لازمۀ پیشرفت یک جامعه میباشد فرهنگ است.
زمانی که فرهنگ و تمدن همپا و همخوان نبود، سخنرانان خلاف سخن خود رفتار میکنند، برنامهنویسان به برنامههای خود بیاعتقاد و بیاعتنا هستند و از قانونگذاران قانونشکنی میبینیم. در این وضعیت به نظر شما سایر افراد جامعه چگونه عمل خواهند کرد؟
عالیترین هدف بشر، شاد بودن است. انسان اگر شاد باشد به همۀ اهداف خود رسیده و اگر شاد نباشد هرچه بهدست آورده بیهوده است. بشر دیروز و دیروزها، انسان نئاندرتال، انسان ابزارساز، حتی انسان اقتصادگرا، از دستاوردها و پدیدههایی شاد میشد که امروز آنها دیگر نمیتواند انسان را شاد کند. انسانِ غارنشین اگر شکاری به چنگ میآورد و غذای یک روزش را داشت، شاد میشد. انسانِ بعد از انقلاب کشاورزی اگر باران خوبی میبارید و غذای یک سالش را داشت شاد میشد و انسانِ بعد از انقلاب صنعتی اگر غذای یک عمرش را هم انبار کند باز هم شاد نیست.
انسانِ امروز در حال عبور از مرزهای انسانِ اقتصادگرا و ورود به دروازههای انسان فرهنگورز است و این انسانِ جدید را فرهنگورزی شاد میکند. تولد انسان فرهنگورز مثل تمام پدیدههای زندگی، ناگهانی و در یک لحظه اتفاق نمیافتد و بهتدریج و در نسلهای متوالیِ انسان اقتصادگرا، درصدی از فرهنگورزی پیدا شده و رشد میکند و این رشد بهجایی خواهد رسید که انسان اقتصادگرا کاملاً به انسان فرهنگورز تبدیل میشود.
به همان اندازهای که فرهنگورزی در انسان پیدا شد، به همان نسبت انسان را فرهنگورزی شاد میکند. دیگر ارزشها و دستاوردهایی که میتواند انسان اقتصادگرا را شاد کند در این انسان فرهنگورز تأثیر چندانی ندارد. انسان ابزارساز زمانی که از یک تکه سنگ ابزاری میساخت، شاد میشد. اما زمانی که به مرحلۀ انسان اقتصادگرا رسید دیگر او را صِرف ساختن ابزار یا شکار کردن شاد نمیکرد و این اندوختنِ سرمایۀ هر چه بیشتر بود که برایش باعث شادی میشد.
شاد بودن و شاد شدن در تمام اعصار و قرونی که میشناسیم عالیترین هدف بشر بوده است و ارزش آن هیچ تغییری نیافته اما عوامل شادکننده تغییر زیادی پیدا کردهاند و آنچه که انسان دورههای قبل را شاد میکرده، در نظر انسان دورۀ بعد سخیف است. به سخن دیگر با روی دادن توسعه و ورود انسان از دورهای به دورۀ دیگر، تمدنِ دورۀ گذشته به آثار تاریخی تبدیل میشود و اعتقادات آن دوره به خرافات.
در این مسیر عوامل شادکننده و حتی حیاتی برای بقای بشر دورههای قبل، برای بشر بعدی نه تنها از ارزش افتاده بلکه به ضدارزش تبدیل شده. شکار که برای انسان غارنشین حیاتی بوده برای دورههای بعد به تفریح تبدیل میشود و در مسیر خود در حال حاضر به یک ضدارزش تبدیل شده که از یک سو سازمانهای مردم نهاد با آن مبارزه میکنند از سوی دیگر دولتها و از همه مهمتر اینکه در نگاه جامعه ضدارزش قلمداد میشود. امروز دیگر تعداد بسیار کمی از آدمها هستند که دوست دارند یک شکارچی ماهر و یا همسر یک شکارچی ماهر شوند و یا برای یک شکارچی جایگاه بالایی قایل باشند. این نمونهای از تبدیل ارزشهای بیبدیلِ پیشین به ضدارزش، و نمونۀ خوبی از رشد فرهنگی است.
در دورههای بعدی این زور بدنی و جنگاوری بود که به یک ارزش بیبدیل تبدیل شد و بسیاری مردان آرزو داشتند که زورمند و جنگاور باشند و خوب شمشیر بزنند و زنان بسیاری در آرزوی ازدواج با چنین مردانی بودند. اما امروز دیگر اندک شمارند آنان که به زور بازوی خود بنازند و یا این ارزش بتواند رفاه و آسایش چندانی برایشان به همراه بیاورد. پول، مادیات و ارزشهای جامعۀ انسانِ اقتصادگرا نیز در حال طی همین مسیر است و دیری نمیپاید که به ضدارزش تبدیل شود.
نگاه انسان فرهنگورز، به هیچ عنوان یک نگاه ضدسرمایهداری و بیارزش پنداریِ اقتصاد نیست. هدف این است که اقتصاد، البته از نوع سالم و مولد، در جایگاه خود که بسیار هم محترم و مورد نیاز است قرار داشته باشد و انسانها عمر و توان خود را صرف آنچه نمیتواند آنها را در بلندمدت و بهصورت ریشهای شاد کند، صرف نکنند. حتی اگر فکر کنیم که در زندگی روزمره نیازی غیر از جمع کردن و صرف کردن هرچه بیشتر پول برای یک انسان اقتصادگرا متصور نیست، به تدریج ارزشهای دیگری مثل حیثیت اجتماعی و ارضاء حسِ مفید بودن پیدا شده و اندک اندک انسان اقتصادگرا به سمت انسان فرهنگورز تغییر ماهیت پیدا میکند.
در زندگی هر انسانی روزها و ساعتهایی میرسد که انسان محتاج میشود با مرور عملکرد گذشتۀ خود احساس شادی بهدست بیاورد. این احساس از عملکردی که از حرص و خودخواهی منشأ گرفته باشد هرگز حاصل نخواهد شد و انسان باید از کمکها، توانمندیها، ساختهها، افکار سازنده، گفتههای مفید، خدمات، گذشت و داد و دهشی که در زندگی خود انجام داده این احساس را پیدا کند.
خوب است در اینجا این نکته را اضافه کنم که در این کتاب هر جا صحبت از «رشد فرهنگی» یا «توسعۀ فرهنگی» است، منظور نویسنده «رشد و توسعۀ فرهنگی» است و به دلیل رواج ترکیب «رشد فرهنگی» در جامعه، از این ترکیب بیشتر استفاده شده است. به سخن دیگر رشد با دارا بودن بار کمیّ و توسعه با دارا بودن بار کیفی، هردو در اینجا مدنظر است.
علاوه بر این در جامعه زمانی که از واژۀ «فرهنگ» استفاده میشود، منظور «فرهنگِ خوب» و مورد تأیید گوینده است. حال اینکه فرهنگ، به خودیِ خود نه خوب است و نه بد و این نگاه و قضاوت ماست که به فرهنگی خوب یا بد اطلاق میکند.