
در فاصلهی دو نقطه...!
نسخه الکترونیک در فاصلهی دو نقطه...! به همراه هزاران کتاب دیگر از طریق اپلیکیشن رایگان فیدیبو در دسترس است. همین حالا دانلود کنید
درباره در فاصلهی دو نقطه...!
آیا این جهان هستی در مسیر نامساوی منشور دیدگان متفاوت به نظر میآید؟! نخستین نگاه من با چشمان لوچی بود که زوایای دید آن هرگز مساوی نخواهند شد! ولی امروز میدانم که انسانها آنچه را مهمّ است، از مسیر منشور دیدگان نمینگرند بلکه با چشم دل لمس میکنند. من سه شنبه ۱۱ شهریورماه سال ۱۳۱۵ شب هنگام در خانهی بزرگ آبااجدادی در شهر مشهد به دنیا آمدم. از مادر سخت زاده شدم. قابلهای که به مدّت چهل و هشت ساعت درگیر این تولّد کند و دردناک شده بود، آن چنان از جان خودش مایه گذاشت و عرق ریخت که دچار سینه پهلوی شدیدی شد و چند روز بعد از تولّد من، چشم از جهان فرو بست. خانوادهی پدری، نسل در نسل از بازرگانان صاحب نام خراسان بودند و خانوادهی مادری، از بازرگانان قفقاز که در اوایل انقلاب روسیه به ایران مهاجرت کرده بودند. این دو خانواده همسایه بودند، یکی سر کوچهی قُنسولگری و دیگری در انتهای همین کوچه. روابط این دو خانواده به خاطر تفاوت فرهنگها و سُنتها چندان حسنه نبود. خانوادهی مادری پایبند اصول سُنتی و رسم و رسوم قدیم ایرانی و خانوادهی پدری فرنگیماب و به خود غرّه. در خانوادهی پدری، از آنجا که نامادری پدر، روس و یکی از زن عموها آلمانی بودند و افراد خانواده تحصیل کردهی فرنگ، رسم و رسوم اروپایی و تشریفات اعیاد مسیحی اجرا میشد. خانوادهی مادری تمام اعیاد و سوگواریهای اسلامی را با تشریفات کامل از روضهخوانی گرفته تا پختن شلهزرد نذری با شربت بیدمشک برگزار میکردند. پدربزرگ مادری به ایرانیالاصل بودنش میبالید و با لهجهی غلیظ تُرکی برای ما اشعار حافظ و سعدی میخواند و قصّهی رستم و افراسیاب نقل میکرد. خانوادهی پدری با فخر و تکبر از «گوته»، «تولستوی» و «چخوف» صحبت میکردند و اگر فرصتی دست میداد، از جهیزیهی مادر که به رسم ترکها، هاون و کاسهی حمام در آن هم فراموش نشده بود و یا از لهجهی ترکی پدربزرگم، با تمسخر یاد میکردند و تا اشک از چشمان مادر سرازیر نمیشد، رهایش نمیکردند. با این همه، احترام به بزرگ خانواده و رعایت کوچک و بزرگ و پایبند بودن به مراسم نوروز با اختلاف کمی در هر دو خانواده به طور یکسان مراعات میشد. عید نوروز فرصتی بود برای ملاقات این دو خانواده که هیچ وقت هم بیماجرا نمیگذشت. خانوادهی پدری با طنز گزندهای ترکها را به باد انتقاد میگرفتند ولی خانوادهی مادری با بردباری و متانت از این مسائل میگذشتند و عکسالعملی نشان نمیدادند. به هنگام تولّد من، هفت سال از وصلت این دو خانواده میگذشت. در این فاصله، دگرگونیهای زیادی در خانوادهی پدری رخ داده بود. مادر پدرم در تلخکامی جان سپرده بود و پدر بزرگ، پس از سالها دوری از وطن، با همسر بسیار زیبایی از اهالی مسکو و فرزندانش به ایران بازگشته بودند. پدربزرگ، پنج پسر داشت، که پدرم، «علینقی» فرزند ارشد او بود. ما در منزل پدربزرگ و همسر روس او، با سایر عموها و همسران و فرزندانشان زندگی میکردیم. این خانهی بسیار بزرگ با زیر زمینهای متعدد و انبارهای وهمانگیزش ارثی بود که از چند نسل پیش، از جّد پدر به جای مانده بود. اما در آن هنگام، اثاثیه مادربزرگ خراسانی و جهیزیهی مادر، در زیرزمینها تارعنکبوت بسته بود و به تاراج خدم و حشم میرفت. افسانهی زندگی مادربزرگ خراسانی را که از اقتدار و نفوذش در خطه خراسان قصهها شنیده بودم، همه میدانستند. دایهی پیرم ننه علی، پایان داستان زندگی غمانگیز او و ازدواج مادر را شبها برایم چنین میگفت: مادربزرگ، دختر با لیاقت حکمران خراسان، سخت عاشق و دلباختهی همسری است که سالها پیش او را ترک گُفته و با زنی زیبارو در مسکو ازدواج کرده است. سه پسرش نیز برای تحصیل در روسیه و آلمان بهسر میبرند. عاشق خاکسترنشین با غم عشق از دست رفته، سالهای سال در انتظار واهی بازگشت همسر فراموشکار، در این خانهی بزرگ تنها زندگی میکند. و با سربلندی و سکوت، سرنوشتی که او را به تنهایی و شکست محکوم کرده بود، تاب میآورد. هر شب همسایهها و خدمه با شنیدن صدای سوزناک مُناجات و نجوایِ او بر خود میلرزند، بی آنکه بتوانند تسلایی برای او باشند. سرانجام پدرم پس از پایان تحصیل برای دیدار مادرش به ایران باز میگردد. زن درد فراق کشیده از بیم اینکه فرزند بار دیگر هوای دیار فرنگ کند و به پدر بپیوندد، در صدد برمیآید که با برگزیدن همسری برای او، به اصطلاح او را پایبند سازد. او کسانی را به منازل نجبا واشراف گسیل میدارد تا دختری سرخ و سفید و مو طلایی، در خانوادههای سرشناس مشهد بیابند. خبر میآورند که دختر همسایه دارای مشخصات اعلام شده است، گذشته از این، خانوادهی او اهل قرهباغاند و به جای مخده بر روی مبل مینشینند، دختر خانم پیانو مینوازد و آن چنان زیباست که او را برای ایفای نقش عروس در حجلهی حضرت قاسم در تعزیهی حسینی روز تاسوعا برگزیدهاند. مادربزرگ پس از شنیدن این اوصاف، نزد خواهرشوهر میرود و از او میخواهد تا ترتیبی فراهم آورد که پسرش، دختران دم بخت، از جمله دختری را که اوصافش را خبر آوردهاند، ببیند. عمه وعده این دیدار را در روضهای که بهزودی خواهد داشت، میگذارد. آن روز، دخترها بیخبر از همه جا، برای شنیدن روضه نشسته بودند که داماد از پشت شیشه آنان را برانداز میکند و از میان آنها، باز همان دختر همسایهی قفقازی سبز چشم را میپسندد. مادربزرگ با خوانچههای شیرینی، تعارفی و خلعت به خواستگاری دختر همسایه میرود. خانوادهی عروس استخاره میکنند. استخاره، آغاز این پیوند را سخت، اما از آن پس را عاقبت به خیر و کلاً خیر پیشبینی میکند. خواستگار را با تدبیر و سیاست به بهانهی اینکه ما ترکها بین خودمان وصلت میکنیم، جواب میکنند. مادربزرگ سه سال پی در پی به خواستگاری دختر مو طلایی میرود و هر بار ناامیدتر باز میگردد. به طوری که کمکم امید به بازگشت فرزندش که در این فاصله ایران را ترک کرده بود و سر و سامان یافتن او را با دختر همسایه از دست میدهد. تا اینکه یک روز ناگهان به او خبر میرسد که فرزند گریزپا با چند کاروان پر از لوازم و وسایل زندگی درخور خانوادهی عروس به مرز باجگیران رسیده است. مادر مأیوس، آن چنان از خبر بازگشت غیرمنتظره فرزند به شوق میآید که سراسیمه و سراپا خیس از حمام به بیرون میدود...اما دیگر شیونها و غمهای سالهای تنهایی و جدایی برایش توانی باقی نگذاشته است. پدر وقتی به دروازهی مشهد میرسد مادربزرگ در بستر بیماری است... و از گوشه و کنار شنیده میشود که دارد دقّ مرگ میشود. مادر بزرگ این بار خانوادهی عروس را به بستر بیماری فرا میخواند و آنها را سوگند میدهد که به ازدواج دخترشان رضایت بدهند و آرزوی او را در آخرین روزهای زندگی که دیدن ازدواج فرزند است، برآورده کنند. خانوادهی مادری که چارهای جز تسلیم نداشتند سرانجام رضایتشان را اعلام میدارند. بدین گونه است که سرتاسر کوچهی خاکی قنسولگری را چراغانی میکنند. صفهای خوانچه و طبقهای پراز شیرینی و طاق شال و خلعتی، هلهله گویان به حرکت درمیآید و لالههای پر از شرابه را همراه با آیینه و شمعدان به منزل عروس میبرند. عروس سیزده ساله را که تازه تصدیق کلاس ششم را گرفته بر سر سفرهی عقد مینشانند! موهای طلایی عروس مرواریدبندان است و لباس حریر سفیدش، پولکدوزی و مرواریددوزی است. عروس به عقد درآمده هنوز داماد را ندیده است چون داماد از فرنگ برگشته را طبق سنن خانوادهی مادری بر سر سفرهی عقد راه نمیدهند. حاضرین از خوش سیمایی، قد و قامت، تحصیلات و آقایی او تعریفها میکنند حتی میگویند در دیار فرنگ، دختری از عشق چشمان سیاه و نافذ او خودکشی کرده است. در مراسم عقدکنان مادربزرگ، سینهریز را از گردنش باز میکند و به گردن عروس میاندازد. مهریهی عروس قبالهی قسمتی از زمین و خانهی مسکونی است که بر صفحهی بسیار نازکی از طلا با خط زیبا نوشته شده است. قباله را همراه سینی سپند جلوی عروس میگیرند. آن وقت کسی که سینی را جلوی عروس آورده مقداری سپند بر زغالهای گُداخته میریزد و در انتظار انعام ثابت بر جای میایستد. ولی عروس خردسال سکهای را که به این مناسبت از قبل برای او آماده کردهاند، آن چنان سخت در دستمال گره زده است که گره آن باز نمیشود. عاقبت مادرشوهر سینی سپند را از سکه و اشرفی پر میکند تا عروس را که از خجالت چهرهاش برافروخته است از گرفتاری نجات دهد. عروس کماکان گرفتار بازکردن این گره است و نگاه دزدکی داماد را از لای در نیم بسته بر روی خود نمیبیند. دایهی پیر، همیشه به اینجای داستان که میرسید، سری تکان میداد و در ادامه میگفت: وای که این خانوادهی داماد، برای این عروس خردسال به خاطر باز نشدن این گرهی لعنتی، چه داستانها که نگفتند! ــ اینکه عروس نمیخواست گره را بگشاید تا مبادا مجبور شود انعامی بدهد. ــ دیگر اینکه، در گرهی دستمال چیزی نبود و عروس خردسال به داشتن سکهی طلا تظاهر میکرد. اما در مورد جهیزیهی مادر، طنز و کنایهها بیرحمانهتر بود و مادر کلمهی هاون را که میشنید، از جا در میرفت و از خشم بر افروخته میشد. دیری نگذشت که شعری برای مادر تصنیف شد: «گوشکوبها و هاونها و رخساره...؟» و بعدها چشمان لوچ من مصرع دیگر این شعر را کامل کرد. از هنگامی که گوشهایم واژهها را شنید و مفاهیم آن را درک کرد، داستان خواستگاری، عروسی و جهیزیهی مادر؛ تصاویر بسیار زیبایی از آیینه و شمعدان، لالههای پر از شرابه و ملیلهدوزیها را در ذهنم مجسم کرده بودند. ولی بر سر باز نشدن گره که همراه با سرازیر شدن اشکهای مادر بود دلم همواره از غم لبریز میشد. باری، اجل فرصت نمیدهد و پس از عقدکنان، دیری نمیپاید که مادربزرگ چشم از جهانی که با او کج رفتاریهای بسیار کرده بود، فرو میبندد و درست یک سال بعد از عقد، یعنی همان روز عید غدیر، با جشن بیسروصدایی، عروس را راهی خانهی داماد میکنند. این بار نوبت خوانچههای شیرینی و جهیزیهی عروس است که به مدت دو روز کوچهی قُنسولگری را در جهت مخالف طی کنند. به حرمت درگذشت مادر داماد، کوچه چراغانی نیست. جهیزیهی سنتی؛ طاق شال ترمه، قالیها، مبلمان مرواریددوزی و... طی دو روز، بی سروصدا در کوچه به راه میافتد، همسایهها در کوچه جمع میشوند و همراه جهیزیه به منزل داماد میروند. هنوز سایهی غمی در منزل داماد بر روی همه چیز نشسته است. سکوت با حُرمتی که در مجلس عروسی حکمفرماست یاد آور خاطرهی بانویی است که در خطهی خراسان همه او را «شیر زن» خطاب میکردند. از قامت پوشیده در چادرش، هنگام سواری و از طنین صدایش در کوه، افسانهها میگفتند. به خاطر دارم پدر هر وقت راجع به مادرش صحبت میکرد، لحنش چنان آمرانهونگاهشآنچنانثابتمیشدکهمرایارای نگاه کردن در چشمان نافذ و زیبایش که اشکی در آن موج میزد، نبود و من هرگز جرات این را نیافتم که از پدر بپرسم: آیا به راستی مادربزرگ مدتی به جای پدرش حکمران خراسان بودهاست؟! اگر چه، پدر هم به کسی اجازه نمیداد در مورد مادرش از او پرسشی کند. اوخاطرهی شیرزن بودن مادرش را با کسی تقسیم نمیکرد، تا مبادا ذهن نامحرمی که ارزش حرمتها را درست نمیشناسد، احترام لازم را بجای نیاورد. آری، من دومین دختر خانواده، با چهرهای که به تعریف دیگران، بهرهی چندانی از زیبایی نداشت و با چشمانی که مسیر نگاهش را نمیشد تعقیب کرد، به دنیا آمده بودم و نامادری پدر با دیدن نوزاد به مادرم گفته بود: برای زاییدن این دختر زشت و لوچ چرا اینقدر درد؟ و این قضاوت تند از چهرهی نوزادی که ساعتی بیش از عمرش نگذشته بود، در حافظهی خانواده برای همیشه نقش بست. به یاد دارم در کودکی به انگشتی که به تمسخُر در مقابلم قرار میگرفت تا از من بپرسد این چندتاست، معصومانه میخندیدم. پرسش تکرار میشد: ــ این را چند تا میبینی؟! ــ یکی! صدای خندهی آن شخص را میشنیدم که میگفت: ــ درست میبیند ولی معلوم نیست کجا را نگاه میکند؟!
نظرات کاربران درباره در فاصلهی دو نقطه...!