سلام...
زمستان سال ۱۳۹۷ برای من فصلی سرد همراه با ذات الریه بود.
اسمش را شنیده بودم ومی دانستم مرض سختی است ولی خودش را ندیده بودم.
از وسطهای دی شروع شد و اواخر ماه مرا به بیمارستان کشاند و تا اواخر سال عوارضش باقی ماند.
ده روزی که در بیمارستانبستری بودم پر از دیدنی، شنیدنی، احساسات و تجربیات مختلف بود، مثل همه تجربههایی که چند روزی با آنها زندگی می کنیم. یا سختند و یا آسان. یا شیرین و یا تلخ. یا شاد و یا غم انگیز. گاهی بارها داستانشان را برای همه تعریف می کنیم و گاهی درسینه خودمان می مانند. اما چه معناهایی برای ما میسازند؟
همانجا دفنشان می کنیم و رد می شویم. گاهی هم با ما می آیند و مدام خود را یادآوری میکنند بی آنکه بدانیم چکارمان دارند.
همینکه از بیمارستان مرخص شدم پسرم،محمدحسین، گفت؛ تو الان میتوانی یک کتاب از اینهمه خاطره و تجربه بنویسی. روزهای اول که هیچ کاری نمیتوانستم بکنم، دفتری برداشتم و تمام تجربه ها را نوشتم. نوشتم که اگر خواندی با من به بیمارستان بیایی و حال بهبودیافته را از درون خودش ببینی.
حالِ کسی که در بیمارستان ترس، تنهایی، بی توجهی و دوری از همه داشتهها و علایق وجودش را در برمیگیرد.
خواستم حتی کسانی که مسئولیتی دارند بخوانند تا بدانند برای خانمها چه نکاتی اهمیت دارد که در بیمارستان رعایت نمیشود.
و کسانی که میخواهند بیماران را درمان کنند و مأوا دهند، بدانند اگر بیمارستان جایی شادتر، دوستانهتر، قشنگتر و امنتر شود، چهبسا بیمارها زودتر خوب شوند.
و اگر کسی از خانواده در کنارشان باشد بهتر و سریعتر مداوا می شوند.
خواستم کاری را شروع کنم برای ساختن بیمارستانهایی با کیفیت شاد و رنگارنگ و گرم و شیرین.
بیمارستانهایی که در دنیا زبانزد شوند. همچنین از زبان بیمار به دیگران بگویم که دلسوزی کافی نیست... باید جای کسی بنشینیم و از نگاه او ببینیم تا بدانیم چه بگوییم و چگونه رفتار کنیم.
می دانم قلم و نوشتههایم پر از کمی و کاستی است و امیدوارم بتوانم بعدها بهترش را بنویسم.
از حوصله شما سپاسگزارم.
فاطمه مصطفوی