بخشی از کتاب:
بیستودوساله بودم که تحصیلاتم را در دانشگاه گوتنگ به پایان رساندم. پدرم مامور منتخب بود و میخواست به کشورهای مهم اروپا سفر کنم. سپس نزد او برگردم و در حوزهای که ریاستش با او بود استخدام شوم و خود را برای روز جانشینی او آماده کنم. در کنار خوشگذرانیها، با سماجت موفقیتهایی به دست آوردم و میان همدرسان متمایز شدم؛ به همین جهت آرزوهای پدرم در مورد من مدام بلند پروازانهتر میشد. پدر به خاطر همین آرزوها نسبت به بسیاری از اشتباهاتم چشمپوشی نشان داد و هرگز نگذاشت بهایشان را بپردازم. همواره تسلیم خواستههایم میشد و گاه حتی به استقبال آنها میرفت. متاسفانه رفتارش بیشتر ناشی از متانت و سخاوت بود تا مهر. مرهون زحماتش بودم و میدانستم احترامش واجب است. اما هرگز اعتماد متقابلی میان ما وجود نداشت...