عنوان کتاب را که میخوانی و موضوعش ــ تغییر و تحول فردی ــ را که در نظر میآوری، با خودت میگویی یکی دیگر از خیل این همه کتابهای موفقیت و خودشناسی. در این بازاری که حالا سکّه شده است، یک «محمود پیرحیاتی» نامی هم پیدا شده که با این عبارتِ ظاهراً بازاریِ «فقط آویزان خودت شو»، آمده کتابی نوشته تا نامی برای خود دست و پا کند و هوادارانی بیابد. این همه آدم شدهاند مدرس موفقیت، چرا محمود پیرحیاتی یکی از آنها نشود؟ «آویزان خودت شو!» یعنی چه اصلاً؟ یک مقدار خندهدار هم به نظر میرسد. یک جور بازی با کلمات. لابد یک مُشت جملاتِ قصار است و داستانهای انگیزشی از این و آن، که با ضرب و زورِ توصیههای سطحی و صد من یک غاز قرار است به هم چسبانده شوند و حاصل، معجونی باشد که بیش از ایجادِ تغییری اساسی در نگرش و رفتار خواننده، شهرتی برای نویسنده دست و پا کند.
اما از «جلد» فرا میروی. کتاب را باز میکنی تا ببینی در «درون» آن چه خبر است. و بهناگاه از همان صفحهی اول، از همان نخستین جمله، کتاب تو را با خودش «میبرد». به معنای واقعی کلمه با خودش میبرد و میروی به یک سرزمین دیگر. به ساحتی دیگر وارد میشوی.
بلافاصله درمییابی که این کتاب، از جنس خیلی از کتابهای دیگر نیست. حتی بر اساس تحقیقاتِ بازار و نیازسنجیِ مخاطبان هم نوشته نشده؛ چیزی که امروزه از دید متخصصان بازاریابیِ کتاب، اشتباهی بزرگ دانسته و عنوان میشود که نوشتن کتاب از ابتدا تا انتها در خلوت و بعد چاپ آن به امیدِ یافتن مخاطب و پرفروش شدن، دیگر جواب نمیدهد و روشِ درستی در عصر اینترنت و شبکههای اجتماعی (که میتوان کوچکترین رفتارهای مخاطبانِ بالقوه را هم سنجید و اندازه گرفت) نیست.
اما کتابی که شبیهِ کتابهای دیگر نیست، چگونه میتواند در فرایندی شبیهِ آنها نوشته شود؟ این کتاب، یک سری دستورالعمل نیست. مجموعهای از توصیههای مُدِ روز نیست که معلوم نیست خودِ نویسنده به آنها عامل است و زندگیشان کرده، یا اینکه فقط از این و آن «کش رفته» است. این کتاب، از جنسِ زندگی است؛ زندگیِ خودِ نویسنده. مشخص است (و هر کلمهاش فریاد میزند و گواهی میدهد) که این کتاب، خودِ زندگیِ نویسنده است. کتابی است که نه از سرِ بیدردی، که از روی درد نوشته شده است. آن دردِ مقدس و زندگیآفرین و شفابخش که عطار میفرماید:
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمیبینم
این کتاب آنقدر زیبا و پرمعناست که هر جملهاش یک جملهی قصار است. هر جملهاش اصلاً یک کتاب است برای خودش. و بعضی جملههایش شبیه شعر است یا یک تابلوی هنری زیبا؛ یا شاید عکسی قشنگ از یک منظرهی دلپذیر. وقتی آن را میخوانی، آنقدر جملهها را هایلات میکنی و زیر کلمات خط میکشی و در حاشیهاش یادداشت مینویسی که تقریباً تمامِ کتاب ماژیکی و مدادی میشود. و با این حال، این کتاب مجموعهای از جملههای قصار و کلماتِ شاعرانه نیست. مجموعهای درهم تنیده از کلماتِ «جاندار» است که وقتی میخوانیاش، «زنده» میشوی. زندهتر میشوی. بیدلیل نیست که میگویم این کتاب از جنسِ «زندگی» است.
من بارها با جملات این کتاب گُر گرفتم و اشک، آن اشک مقدس، از چشمانم سرازیر شد. یک دور خواندنِ این کتاب را طی چند روز، در یکی از کافیشاپهای «تیم هرتونز»، برِ خیابانِ معروف «یانگ» در تورنتو، تمام کردم. و بارها دلم میخواست وسط این کافیشاپ، بین این همه آدم از ملیتهای مختلف، بلند شوم و فریاد بزنم: «آی آدمها در چه کارید؟ من یک گنج کشف کردهام...» بارها در میانهی این جمعِ انسانی سعی کردم اشکهایم ــ ناشی از تماسم با آتشِ کلماتِ این کتاب ــ مرا به هقهق نیندازد. خُب دیگری که در «هوای» خودش است چه میداند من در چه «حالی» هستم...
با همهی وجودم دلم میخواهد شما این کتاب را بخوانید. اینکه کتاب را دستتان گرفتهاید و تا اینجا خواندهاید، بیعلت نیست. شما با پای خودتان به اینجا نیامدهاید؛ به اینجا «آورده شدهاید». قول میدهم این کتاب را بارها و بارها خواهید خواند و به یکی از عزیزترین کتابهای کتابخانهتان تبدیل خواهد شد. کتابی است که دوست دارید مدام دم دستتان باشد و لقمههای نور از آن بخورید. این کتابی است که «تحول فردی» را از جنس دیگری به شما میشناساند. کتابی است که بلافاصله میتواند موجب تغییرِ نگرش ــ و رفتار ــ در شما شود؛ و با مداومت در خواندن و عمل به مطالب آن و درونی کردن آموزههای آن، تغییراتی مثبت و پایدار «از جنسی دیگر» در شما پدیدار خواهد شد.
لطفاً این کتاب را «بخورید».
علیاکبر قزوینی