در کتاب «سالهای عقرب» این کتاب «محمو بهارلو» سراغ سوژهای ناب و جدید رفته است. وضعیت مبارزات کارگری در یکی از شهرهای کوچک جنوبی در دوران مشروطه موضوع اصلی این کتاب است. این کتاب یکی از آثار ارزشمند ادبیات معاصر ایران در زمینهی رمان کوتاه است. بهارلو کتاب سالهای عقرب را در سال 69 نوشته و انتشارات نگاه در سال 83 آن را منتشر کرده است.
«اسحاق» مردی مبارز و جسور است که به دلیل اعتراض به سیاستهای دولتی و کارگری، حالا به همراه خانوادهاش به شهر بندری کوچکی در جنوب تبعید شده است. اسحاق همچنان در حال پیگیری مطالبات و حقوق کارگری خود است. او یارانی هم در راه این مبارزه دارد؛ «موسی»، «صفدر»، «شیردَم»، همه کسانی هستند که در راه احقاق حقوق ناچیز و سادهی خود، از هیچ قدرتی هراس ندارند. از طرفی تنها فرزند اسحاق و همسرش، «نجف»، هم درگیر مبارزات دیگری است. او و همراهانش، از ترس گزمهها در جایی بینام و نشان پنهان شدهاند و برای مبارزه با حاکمان آماده میشوند.
«تنها قدرت پایدار، قدرت مردم است». این شاید کلیدیترین و مهمترین پیام نویسنده در این کتاب باشد. هیچ حکومت و دولتی تا ابد ماندگار نبوده، اما مردم همیشه همان مردم هستند، با همان نیازها و درخواستهای کوچک و بزرگِ آشنایی که در تمام نسلها برایشان جنگیدهاند و بهای سنگینی هم پرداختهاند.
زنان در این کتاب پابهپای مردان مبارزه میکنند. هر چند شاید سخنرانی نکنند و چوب به دست نگیرند. آنها روشهای مبارزاتی خودشان را دارند. مادر اسحاق پیرزن رنجور و سالخوردهای است که همراه فرزندش به تبعید آمده، او قسم خورده تا زمانی که به شهر و دیار خودش برنگردد، پایش را از این خانهی تبعیدی بیرون نگذارد. او تا آخرین لحظات داستان، چشمانتظار نجف است و دیدن او دیگر برایش به آرزویی محال تبدیل شده است. مادر و همسر اسحاق هر دو در خانه نشستهاند و با حضور خود از مبارزات مردان حمایت میکنند. هرچند سخت و جانفرسا، باز هم دم نمیزنند، که آزادی و آزادگی بهای سنگینی دارد و این شیرزنان این حقیقت بیرحم و ناعادلانه را خیلی خوب درک کردهاند. همسر اسحاق طاقت دوری از فرزندش را ندارد، طاقت بیخبری و دربهدری او را ندارد، با این حال او را با خوشی و دعای خیر بدرقه میکند و در حالی که پشت به در ایستاده، «لبانش را آنقدر گزیده بود که خون افتاده بود».
شهر کوچک بندری، یکی از شخصیتهای داستان است. این شهر از حالت انفعال محض خارج شده و در زندگی مردم شریک درد و رنجشان شده است. جایی که کوچه پسکوچههایش ملتهب است. هر دالان و گذرگاهی، بوی فرار و دربهدری میدهد. «این شهر مثل قلعهی جذامیهاست. کسی نمیتواند از آن فرار کند». اینجا آخر دنیاست، بنبست تمام امیدها و آرزوها. با این حال باز هم آفتاب میدمد و نور تازهای به شهر و دنیای این مردم میدهد. آنها هر روزشان را به این امید آغاز میکنند که شاید روزی دیگری باشد، شاید دنیا امروز جای بهتری برای زندگی کردن باشد. مبارزات این آدمها تمامی ندارد. مطالبات آنها خیلی ساده است: همان حق و حقوق ناچیز کارگری. مردم این شهر «همه خودشان را تویِ خانهها حبس کردهاند. نقشِ نعش را بازی میکنند». اینجا اسحاق زندهترین و جنبندهترین آدم شهر است. کسی که تک و تنها به پیش میرود، خواه کسی دنبالش بیاید یا نیاید، او همچنان به اندیشه و اعمال خود اعتقاد دارد. در این اثر کارگران برخلاف آثار سیاسی و اجتماعی مشابه، هر کدام شخصیتی مجزا و با هویت دارند. این افراد نه از توصیفات نویسنده که از دل حرفها و فکر و خیالهای خودشان شناخته میشوند.
نویسنده با این که مجال زیادی برای تعیین خوب و بد و قضاوت حاکمان زمان دارد، باز هم بیطرفانه فقط در گوشهای نشسته و داستانی را تعریف میکند که حالا احتمالا خواننده آن را تمام کرده و کنار گذاشته، اما همچنان در فکر سرنوشت آدمهای داستان است. سرنوشتی که هیچ وقت مشخص نمیشود. مبارزه همچنان ادامه دارد، از اسحاق به نجف میرسد، و از نجف به جوانان دیگر و چرخهی این عدالتجویی میتواند تا پایان دنیا ادامه پیدا کند. بهارلو در این کتاب صد و بیست صفحهای کوچک و مختصر، خیلی سریع و ساده آمده تا حرفش را بزند. او گزافهگویی نکرده و با یک روایت خطی و مشخص، برههای از زندگی آدمهایی را تعریف میکند که حتی امروز هم ممکن است همین گوشه و کنارها، فکرهای بزرگی در سر داشته باشند.
محمد بهارلو نویسنده و روزنامه نگار ایرانی است که در سال 34 در آبادان به دنیا آمده است. «گاومیش» نام اولین داستان این نویسنده است. او با نشریاتی مانند آدینه، دنیای سخن و چیستا هم همکاری طولانی مدت داشته است. «بختک بومی»، «باد در بادبان»، «شهرزاد قصه بگو» و «حکایت آن که با آب رفت» از سایر آثار این نویسنده هستند. محمد بهارلو یکی از همان افرادی است که در سال 57 در جریان اتوبوس ارمنستان قرار بود ترور شود، اما خیلی اتفاقی و لحظاتی قبل از سوار شدن، از رفتن منصرف شد و در این حادثه آسیبی ندید.
از مدتها پیش، خبرِ کم شدنِ سهمیه آردِ نانواها در شهر پیچیده بود. اسحاق، هفته قبل، بخشنامه رسمی را برایِ شاطرِ محل خوانده بود.
زن زنبیل را تویِ طاقچه گذاشت، نانها را در بالِ چادر پیچید و داخلِ آشپزخانه رفت. فتیله سماور را پایین کشید و رویِ قوری آب بست. از خلالِ شُرشُر آب، اسحاق صدایِ خس خسِ سینه زن را میشنید. با این که زود به پایِ او پیر شده بود، هنوز چون گذشته سحرخیز و چابک بود.
اسحاق، پشیمان از رفتارِ شبِ قبل، در دل تحسیناش کرد. نمیبایست از این که به یادِ نجف افتاده بود، سرزنشش میکرد. در نظرِ زن، جایی ایمنتر از آغوشِ او برایِ پسرشان وجود نداشت. این دلهره فقط از رویِ بددلیِ خشک و خالی نبود؛ خاطره تبعیدِ بیبازگشتِ کمال، عمویِ نجف، را در او زنده میکرد. اما اسحاق نمیخواست خود را تسلیمِ احساسِ این مقایسه کند. دریافته بود که پیشآمدهایِ نحس با وجودِ دغدغه خاطر هم اتفاق میافتند، و چه بسا باعث میشوند تا آدم زودتر از جا دربرود و حتی خودش را ببازد.
وقتی از رویِ تخت پا شد، رویِ سنگ فرشِ حیاط، که از نمِ شرجی خیس بود، احساسِ سبکی کرد. زیرپوشِ سفیدِ «کاپیتان» و شلوارِ سه ربعی اندامش را نمیپوشاند. ماهیچههایِ سفت و زمختش هنوز جوان مانده بود. تشک مرطوب از نم را گذاشت تا آفتاب خشکش کند. وقتی دولا شد تا شلوار بپوشد صدایِ مهرههایِ پشتش را شنید. کمی سرگیجه و تب داشت. دردِ معده آزارش میداد.
زن رویِ حصیر، در گوشه حیاط، سفره را پهن میکرد. پیرزن از اتاق بیرون آمد و تکیه به دیوار، رویِ حصیر، نشست. مجله کهنهای دستش بود. زن به طرفِ آشپزخانه رفت.
اسحاق کنارِ شیرِ آب، لبه سیمانیِ حوضچه، چمباتمه زد. موجی از بویِ زُهمِ ماهی به مشامش خورد. درونش آشوبی به پا شد.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 553.۱۲ کیلوبایت |
تعداد صفحات | 103 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۳:۲۶:۰۰ |
نویسنده | محمد بهارلو |
ناشر | انتشارات نگاه |
زبان | فارسی |
تاریخ انتشار | ۱۳۹۲/۰۸/۱۳ |
قیمت ارزی | 2 دلار |
مطالعه و دانلود فایل | فقط در فیدیبو |
ساده و روان جالب بود البته من سالها پیش خواندم