از شوریِ چشمِ اهالی ترس دارم
از مردمانِ این حوالی ترس دارم
از خود که گاهی آب هستم گاه آتش
از این دلِ حالیبهحالی ترس دارم
از اینکه ما مثلِ دو تا ماهی بچرخیم
در برکههای بیخیالی ترس دارم
هرچند با تو شادمانم لحظهها را
از گریههای احتمالی ترس دارم
هرچند چون پیچک تو را دربرگرفتم
همواره از آغوشِ خالی ترس دارم
ما چون درختانی کنار چشمه هستیم
بااینهمه از خشکسالی ترس دارم
شیرین من! پنهان کن از مردم خودت را
از شوریِ چشمِ اهالی ترس دارم