صبح جمعه بود. سمانه چند بار دمپاییهایش را لنگه پوشیده تا بالاخره درست شد؛ اما باز هم نینی عروسکش را هم جا گذاشت، چون خاله شیرین خیلی عجله کرد؛ میگفت اگر دیر برسیم نانوایی شلوغ میشود.
راست میگفت. پشت سر آنها خیلی آمدند.
آقای شاطر یک بغل نان از تنور بیرون آورد و روی میز ریخت. خاله ده تا نان خرید. سمانه فکر کرد: "ما که یک نان بیشتر نمیخوریم بقیهاش خشک میشود." و ...