چه بیآرزو در چشمانم غرق شدی و فرو رفتی در اعماق خاطرات و غلتیدی بر ضمیر نیاز تا سبز کنی لحظاتم را با نامت ای عشق!
از همان لحظه که در چشمم نشستی، همه چیز زیباست.چه نرم، امّا سریع میآیی! آنقدر که فرصت نکردم کیسۀ کینه توزیم را که عمری بر دوش میکشیدم، از ریزش سیل آسایت حفظ کنم. با آمدنت زندگی بیتاب پُرشدن است و مرگ آمادۀ پَرپَر شدن، سکوت مست شنیدن و گوش در تب و تاب سکوت. زبان، غزل را قطعنامه کرده و لب، معاهدۀ آرامش را مُهر میکند. من تا از شاخسار تو به زمین نگاه میکنم، از لذّت گناه، تَر نمیشوم. امّا میدانم به محض افتادن بر خاک سیاه، رطوبت حادثهها مرا به فساد میکشد و نابود میکند.
مرا از خود(ت) پر کن، میخواهم زمین تشنه را سیراب کنم.مرا از خود(م) تهی کن، میخواهم برای تو خود(م) را بیارایم. عمر کوتاه است و این چند صباح را برای بودن با تو به من دادهاند. تو در رگهای من جاری شدهای، از این روست که اگر رگم را بزنند، خواهم مرد.
تنها رهایم نکن که هوس بیصبرانه منتظر است در غیبت تو مرا بفریبد و با سجل تقلّبی، خود را قالب کند بر رویای ساده لوح بیباک من که خود را به آتش و آب میزند برای رسیدن به تو. اصلاً بگذار بیپروا حرف آخر را همین حالا بگویم. شناسنامهام را گم کردهام و هر کس نام و نشانم را بپرسد، نشانی تو را میدهم. شاید در چشمان او هم بمانی و دامنش را پر کنی از مرواریدهایی که غوّاصشان خودت بودهای. زیباست، نه؟ چون به جای تردامنی، تر میشود دامنمان از حاصل زحمت بیوقفهات و در خزان عمر، جوانی، جوانه میزند و به رسم ادب میایستد تا با وقار بنشینی بر زمین قلبمان و پرواز کنی بر اوج آسمان عقلمان.