از بس که برف نمیبارد
حیاط را با نامههایی که به تو نوشتهام
سفیدپوش میکنم
واقعاً هیچکس به اندازهی این حیاط
سرخوردگی مرا لیس نزده است
به دلتنگی و حسرت
که دست در دست هم میرقصند
لباسهای مختلف نپوشانده است
بیخبر از اینکه کانگورویی
نشانی تو را در کیسهاش پنهان کرده است
تا چروکهای روی صورتم عمیقتر شود
و ترکهای شیشهی عینکم بیشتر
بیشتر از این افسردهام
که خویشاوندی نزدیکی با علامت منها داری
با سر تکان دادن به سمت بالا
خویشاوندی نزدیکی با عشق
که پشت این اقیانوس خواب مانده است
درست متوجه شدهای
دارم به سمت قلبم اشاره میکنم:
اقیانوس
انگار تحمل گرسنگی حرفهایم را
نخواهی داشت
که حلقهی محاصرهی نتهای موسیقی را
شکسته است