صدای زنگ تا طبقات بالا و پائین میرفت و بر میگشت. مرد دستش را روی آن گذاشته بود و گویی نمیخواست بردارد. چیزی نمانده بود صدای زنگ همسایهها را بیرون بکشد. زن نگفته بود میخواهد جایی برود. قرار دکتر و خرید هم نداشت. مرد نمیتوانست بیشتر از این منتظر بماند. برگشت و از اتوموبیل دسته کلیدش را برداشت. هیچوقت این ساعت روز به خانه برنمیگشت. کلید انداخت و وارد خانه شد. زن در آشپزخانه مشغول آسیاب کردن چیزهای عجیب و غریبی بود که روی پیشخان گذاشته بود. صدای آسیاب برقی آشپزخانه را پر کرده بود. او آنقدر در این کار غرق شده بود که وقتی مرد را روبروی خود دید، جیغی بلند کشید و سیخ روی صندلی نشست. مرد سلامی گفت و با عجله به طرف اتاق خواب رفت. از جیب پیراهن خود کارت عابر بانک را برداشت و برگشت. جلوی آشپزخانه ایستاد و از زن پرسید: «صدای زنگ رو نشنیدی؟»
زن هنوزهاج و واج مانده بود.
مرد به چیزهایی که روی پیشخان بود، نگاه کرد.
«اینا چیان؟»
«آسیاب.... چیز، مربا، خشک....»
مرد چیزی از حرفهای زن نفهمید. لبخندی پر از سوال و تعجب زد و کارت را نشان داد.
«جا گذاشته بودم.»
خداحافظی کرد و در حال رفتن یک بار دیگر به موادی که زن روی پیشخان آشپزخانه گذاشته بود، نگاه کرد. تا حالا چنین چیزهایی ندیده بود. دارو؟ حشره کش؟ چاشنی؟ ادویه؟ مرد تا غروب که برگردد، بارها به آنها فکرکرده بود. به خانه که برگشت، همان اول پرسید آنها چه بودند که روی پیشخان دیده است. زن هُل شد و از جواب دادن طفره رفت. بار دیگر که سوال کرد، زن حرف را عوض کرد و باز جواب نداد.
-بخشی از کتاب-